عاشقي پيداست از زاريّ دل ــ نيست بيماري چو بيماريّ دل
علت عاشق ز علتها جداست ــ عشق، اصطرلاب اسرارِ خداست
هر چه گويم عشق را شرح و بيان ــ چون به عشق آيم، خجل باشم از آن
گر چه تفسير زبان روشنگرست ــ ليك، عشقِ بيزبان روشنترست
چون قلم اندر نوشتن ميشتافت ــ چون به عشق آمد، قلم بر خود شكافت
عقل، در شرحش چو خَر در گل بخفت ــ شرح عشق و عاشقي هم عشق گفت
آفتاب آمد دليلِ آفتاب ــ گر دليلات بايد، از وي رو متاب
از وي ار سايه نشاني ميدهد ــ شمس، هر دم نورِ جاني ميدهد
كي بود كه اينها رو به من بگه؟ اونموقعي كه تاريكي شب و چلچراغ ستارهها و نور مهتاب جذبام ميكرد، برام از اينا بخونه. چرا كسي ادب مثنويخواني رو يادمون نداد؟ هر چي ميگفتن، از ادب تفال به ديوان حافظ بود. چرا مجموعه آموزشهاي مدرسه و تلويزيون و كلاً محيط زندهگيمون، از مولانا و مثنوي چيزي دور و دستنيافتني درست كرده؟ كه هرگز دنبالاش نريم و نخونيم. چرا مثنوي رو اينقدر برامون ثقيل و باورنكردني و غيرقابل فهم جلوه دادن، كه تازه حالا متوجه بشيم چقدر در جواني ميتونست به دردمون بخوره. بخدا حرف دل ميزنه اين صوفيي ابنالوقت! كه «فردا گفتن» و «فردا شنفتن»، نيست شرط طريق. جوونه كه دل داره و دلدار. اين حرفها به درد دورهي جووني ميخوره؛ دورهي عاشقي و شور و شيدائي. اصلا بايد گفت؛ فقط جوونها اينها رو ميفهمن، نه پير و پاتالهايي كه خيره به خورشيد هم از چشمشون اشكي سرازير نميشه، دلمرده شدن و بياحساس؛ حالا چه فايده؟ نوشداروئي و بعد از مرگ سهراب آمدي، سنگدل! اين زودتر ميخواستي، حالا چرا؟
خفهشو محمد! كه گندهتر از دهنات حرف ميزني! اين حرفهات خودش مصداق چيزييه كه گفتي؛ اين حرفهاي مولانا رو فقط جوونها ميفهمن. اگر تو قابليت دركاش رو داشتي، ميفهميدي؛ عشقِ بيزبان روشنترست!؟
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر