هر بار كه مطلبي را اينجا پابليش ميكنم، احساس ميكنم ديگر حرفي براي گفتن ندارم. از خود ميپرسم؛ منِ بيسواد، كه در كار خودم ماندهام، چه حرفي براي گفتن دارم، خُب امروز اين را گفتم، ديگر تمام شدم، فقط مانده كه فردا بميرم (از اين عالم مجازي!). هميشه همينطور بوده، از لحظهي آخرين نقطه ، به فكر خداحافظي فردا هستم. اما هيچگاه نتوانستم اين روز موعود را پيشگويي كنم.
ميدانم چرا، و ميگويم؛ من هنوز وبلاگنويسي را شروع نكردهام، كه پايان برم. بيش از يكسال است كه از اين خانه به آن خانه ميشوم، مدام در حال اسبابكشي بودهام، هيچگاه فكر نكردم؛ چه هدفي از نشستن در اين خانهها دارم. چيزي كه برايام تنها اهميت را داشت: برپايي خانهايي تازه بود، با فرم و طرحي نو. اصلا من به اشتياق نوشتن و جذب مخاطب نبوده كه يكسال و اندي را سپري كردم در اين هوا و فضاي مجازي. علاقه به اچ.تي.ام.ال و جاوا مرا به اينجا كشاند. ياد روزي ميافتم كه در دامنهي كوه شور زندگي، از ميانهي جمع دوستان سابق سبقت ميگرفتم؛ يكي از آن عزيزان گفت: طرف از عشق زميني به آسماني رسيده! او درست ميگفت، در زندگي ما، جائي براي عشق و عاشقي نيست، فرصتي نمانده. اما جام محبت و لطافت و عشق و شوريدهگي را بشكست ليلي!
علامه طباطبائي در تفسير الميزان، «بسمالله الرحمن الرحيم» را با حديثي از پيامبر تفسير ميكند كه؛ هر كار با اهميتي كه بهنام خدا آغاز نشود ناقص ميماند. اگر از اين نكته بگذريم كه فرد عامل، با گفتن «بسمالله» خود را آماده طي طريق ميكند و به خود گوشزد ميدهد كه چه چيزي را فراموش كرده تا باعث نقصان در كارش نشود، نكتهي ديگري هم هست كه به كار من ميآيد: من بي «بسمالله» شروع كردم، براي همين نميتوانم كاملاش كنم. براي اداي بيمسئوليت اين عبارت كار دشواري ندارم، اما وقتي به مسئوليت سنگين نوشتن و خواندن فكر ميكنم، دلام ميلرزد. ميبينم (و ديدن از دانستن جداست) كه تاب تحمل مسئوليت سنگين نوشتن را ندارم. اما آنچه من گمشده را وادار به پيمودن اين راه بيمنزل ميكند، همان جاميست كه بشكست ليلي!
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر