سه‌شنبه، شهریور ۴

چكامه‌اي در رساي يك خويشاوند نزديك

اگر بخواهيم كارهايي مثل شستن صورت بعد از خواب، و سه وعده خوردن غذا را بعنوان منطقي بود فرد در نظر بگيريم ــ گرچه اين‌ها كارهايي منطقي هستند اما ــ مسلماً قضاوت اشتباهي كرده‌ايم. منطقي و معقول بودن فرد زماني شناخته مي‌شود كه او در شرايط حساس و بحراني زندگي بتواند عكس‌العملي معقولانه و مناسب داشته باشد. با اين تعبير از انسان منطقي، من هيچ‌گاه آدم معقولي نبوده‌ام. دائي‌ام مي‌گفت؛ چون تو هميشه در بحث‌هايي كه با هم داريم، بسيار منطقي و شفاف و با تمأنينه حرف مي‌زني پس انساني منطقي هستي، و اگر واقعا در درون‌ات اين‌طور نيستي، پس رياكاري، و مي‌خواهي من و ديگران را فريب دهي! (مگر آدم بي‌عقل هم مي‌تواند خود را عاقل نشان دهد!؟) لحظه‌اي كه اين‌ها را مي‌گفت؛ خواستم باز هم جوابي منطقي بدهم، اما از روي احساسي كه از خودم داشتم، و مي‌دانستم كه چه تجربياتي در زمينه‌ي تظاهر و ريا و فريب ديگران دارم، سري به‌علامت تأييد تكان دادم و گفتم؛ حق با شماست، در اين‌كه من انساني رياكار هستم شك نكنيد! اين واقعيت داشت، ولي دائي باز هم اين‌را به‌حساب منطقي بودن من گذاشت. اين‌قدر از خودم شناخت دارم كه بگويم اغلب رفتارها و كردارها و انديشه‌ها و قضاوت‌ها و احساسات‌ام، در لحظه و يك آن به ثمر رسيده‌اند. تعجب دائي‌ام هم از همين بود كه تو با اين عقل و منطقي كه از خودت نشان مي‌دهي، چرا بلايي به سر خودت مي‌آوري كه هيچ نشاني از عقل و تدبير در آن نيست، چرا همه‌ي دوست‌داران‌ات را نااميد از زندگي‌ات مي كني؟ (البته من هم نااميدم، اما به سگ‌جون بودن‌ام) كشاورزي كه گندم مي‌كارد، اميد دارد گندم درو كند، و اساسا براي برداشت گندم زحمت مي‌كشد، اما در نهايت علوفه و خوراك دام هم نسيب‌اش مي‌شود. زندگي من هم بي‌شباهت به حال و روز آن كشاورز نيست. هيچ‌گاه منطق نكاشته‌ام، اما هميشه آنرا درو كرده‌ام!

الان كه كمي از ماجرا گذشته مي‌توانم بيشتر فكر كنم. اما هنوز هم نمي‌توانم بگويم ناراحتي ديروزم از چه بود و چگونه توانستم آن ــ نمي‌دانم اسم‌اش را چه بگذارم ــ را بنويسم. شايد شجاعت‌اش را ندارم. اما ثابت كردم كه خودم را مقصر اصلي ناراحتي ديگران مي‌دانم و به آن هم اعتراف مي‌كنم. دنيايي، در اين دو روز (حساب روزها از دست‌ام رفته، شايد چند روز مناسب‌تر باشد)، از فرصت‌هاي مناسبي كه براي‌اش به‌وجود آمده استفاده كرده و بهره‌هاي مطلوبي از عمر‌ش برده، حال اگر هم مي‌توانستم، نبايد زمان را به‌عقب بازگردانم. شايد اگر آدمي منطقي بودم بيش از اين در مورد ناراحتي‌ايي كه براي ديگران پيش آورده‌ام حرفي نمي‌زدم، مَثل هم زدن... . اما من تصميمات‌ام را بر پايه‌ي احساس‌ام مي‌گيرم.

مهدي يكي از دوستان دوران دانشگاه‌ام است. كسي كه با هم چون يك روح در دو بدن هستيم. اين احساسي است كه از همان زمان آشنايي داشتيم. آدمي همين‌طور است، گاهي كسي را براي اولين‌بار مي‌بيني اما احساس شناخت عميقي نسبت به او داري، و ديگري را هر بار كه مي‌بيني باز هم نمي‌شناسي. با مهدي در شيراز خانه‌ايي كرايه كرديم. سه نفر ديگر هم به ما پيوستند. مهدي آن‌زمان كيف‌اش كوك بود، گرچه عموي‌اش مخالف بود و او را از خانه‌اش بيرون كرده بود، اما دختر عمو را داشت، و همين براي‌اش آخر شادكامي بود. از طرف ديگر من شرايط روحي بدي داشتم، با كسي حرف نمي‌زدم، مثلا سرم تو كار خودم بود اما اصلا نمي‌توانستم حواس‌ام را جمع كنم، هر كس حرفي مي‌زد، با پرخاش پاسخ‌اش مي‌دادم، همه‌ي دوستان‌ام را از خودم ناراحت مي‌كردم، مهدي و ديگر دوستان نزديك‌ام سعي مي‌كردند مرا از اين حالت خارج كنند. بقول مجتبي؛ ديديم تو خودتي گفتيم تو گُه غرق نشي. خلاصه اينكه هر روز دعوايي بين من و مهدي بود، چون به‌هرحال ما هميشه با هم بوديم. تا اينكه كار به‌جائي كشيد كه مهدي از دست‌ام كاملا كلافه شد و گفت كه مي‌خواهد از ما جدا شود. تصميم جدي گرفته بود، و از همان صبح دنبال خانه مي‌گشت. من مي‌دانستم لاف تهراني مي‌آيد، چون پول نداشت. اما كاملا از دست خودم ناراحت بودم، بايد طوري جبران مي‌كردم. پاتق ظهرهاي ما در سلف (غذا خوري) و نماز خانه بود. مي‌گذاشتيم نماز جماعت كه تمام شد، مي‌رفتيم نماز خانه. موقع غذا يواشكي به محمد گفتم؛ مهدي را بعد از نماز نگه‌دار، مي‌رويم سمت ميز خودمان، اگر كس ديگري هم از دوستان بود، صدا بزن بياد. خلاصه اينكه آن ده نفري كه از ماجراي قهر من و مهدي خبر داشتند جمع شدند و من در مقابل روي آنها، دست مهدي را بوسيدم و طلب بخشش كردم. الان اين ماجرا يكي از شيرين‌ترين خاطرات ما شده، خاطره‌اي كه در زمان خودش براي هر دوي ما سخت بود، اما اكنون ياد آن هنوز هم براي‌مان باعث شادي است.

انتظار ندارم اين كدورت و ناراحتي كه فقط من مسبب اصلي آن هستم، از دل غربتي و دوستان‌اش، كه مسلما از ناراحتي او ناراحت شده‌اند، بدل به يك خاطره دوست‌داشتني شود، مي‌دانم كه چه انتظار گزافي‌ست. حتي نمي‌خواهم خودم را بي‌گناه جلوه دهم، مي‌دانم و اعتراف مي‌كنم كه اشتباه كردم. همين‌جا هم از بي‌نشان معذرت مي‌خواهم، كه به‌نظرم مقصر اصلي افترايي كه به او وارد شده من بودم. و گر چه از غربتي و تمام دوستان‌اش مي‌خواهم مرا ببخشند، اما انتظار بخشش از سوي غربتي را ندارم. اين چكامه شايد پاسخي بود به نداي وجدان‌ام.

هیچ نظری موجود نیست: