þ اين نوشتهي باباي عرفان يه خورده، همچين تكونام داد. بخون، تا بگم من هم يه دهاتي هستم. شايد هم بهتره بگم: بودم. چون واقعا قلب ماهيت شدهام، تو اين سالهايي كه تهران اومدم. روز اولي كه مدرسه رفتم، مثل يه بچه اردك زشت، يه گوشه حياط كز كرده بودم و گريه ميكردم. آخه تو كلاس بچهها بخاطر لهجهام مسخرهام كرده بودن. يه چيزي بسته بودم دور گردنام، گردن كج شده بودم، از هواي سرد تهران، گردنام خشك شده بود و راست نميشد. بعدها يكي از بچهها بهم گفت: ما فكر ميكرديم بلوچ باشي، بخاطر اون چيزي كه بسته بودي به گردنات. يادم ميآد هيچكس بوشهر را نميشناخت، البته من هميشه و همهجا گفتم خرمشهري هستم. خلاصه اينكه اين حرفها باعث شد، يه خورده، فقط يه خورده، ظاهر اين وبلاگ را عوض كنم. ميگم يه خورده، چون فكر نميكنم بتونم در باطن خيلي عوض شوم.
þ يادش به خير (گرچه شرّش بيشتر بود)؛ دورهي راهنمايي، حتي تو دبيرستان، هر جا بين بچهها دعوا و بحثي ميشد، پاي منو بعنوان داور و قاضي پيش ميكشيدن. هيچوقت نشد كسي با داوري من مخالف باشه، و بهم اعتماد نداشته. خب حرفشون هم اين بود كه من بيطرفام. من ميفهميدم منظورشون از بيطرف چيه البته، اما اونها فكر ميكردند من هاليام نيست. منظورشون از بيطرف واضح بود؛ نميفهمم چي به نفع كيه. خب وقتي هم منافع كسي را تشخيص ندم، پس نميتونم به نفع بگيرم!
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر