سه‌شنبه، شهریور ۱۱

كاش مي‌شد باز هم خوابيد!

من كجاي‌م؟ نه، ما كجائي‌م؟ دو نفر ديگر هم هستند، يك بچه، شايد 6 ساله؛ با چهره‌اي معصوم بر روي كاناپه در دامن مادرش خوابيده. دهان‌اش باز است و دست‌اش در سينه بسته، شايد از سرما. مادرش روي كاناپه خوابيده، او هم دهان‌اش باز است، ولي موهاي‌اش بسته و مرتب. انگار اصلاً خواب نبوده، يا شايد خواب‌اش كرده‌اند. دختر نوجواني هم هست كه شايد 15 سال داشته باشد. او هم روي مبل خوابيده، لباس‌اش مرتب است. من تازه بيدار شدم، توجه نكردم كجا بودم، يادم نيست كجا خوابيده بودم. اهميتي هم ندارد، جاي خواب‌ام، حالا كه بيدارم اهميتي ندارد. اما اكنون ديگر خواب نيستم، پس بايد بدانم كجا هستم. مثل حضرت آدم كه پيش از هر چيز مي‌پرسد؛ كجاست! و بعد براي پيدا كردن خودش از خدا طلب ديگري متفاوت مي‌كند. واضح است؛ انسان نمي‌تواند بي‌شناخت اين قيود، خودش را بشناسد.

نگاهي به اطراف كردم، گوشه گوشه‌ي سالني كه در آن بوديم را وارسي كردم. شايد اتاق رئيس بود؛ بزرگ و به شكل ذوزنقه. يك ميز رياست، اما بي دفتر و دستك در ضلع مورب اين اتاق هست، حالا كه دقت مي‌كنم؛ چرا، يك چيزي گوشه‌ي ميز هست، چيزي شبيه به جاي تقويم، اما خالي‌ست. كنار ميز در ضلع كوچك‌تر يك كاناپه و مبل كه مادر و فرزند، و آن دختر خوابيده بودند، ضلع قائمه خالي است و در انتهاي ضلع قاعده درب بزرگ چوبي و سنگيني هست كه بنظر گران‌قيمت مي‌آيد. اين اتاق چيز جالبي هم داشت؛ دو پنجره‌ي بزرگ با پرده‌هاي لوردراپه كه طرح و ظاهر آن براي‌ام تازه‌گي دارد. يكي بالاي ميز و ديگري پشت كاناپه و مبل. پرده‌ها شبيه به پستي و بلندي‌هاي زمين درست شده بودند، يكي برآمده بود و بعدي تو رفته، مثل امواج دريا. نقش و اندازه‌ي قطعه‌هاي آويزان لوردراپه، از نظر انحنائي كه دارند با هم برابر نيست. اين قطعه‌هاي منفصل و به‌هم ريخته كه هيچ شباهتي، چه از لحاظ اندازه و چه از نظر طرح و نقش ندارند، وقتي در يك پرده‌ي كامل و به هم پيوسته به آنها نگاه مي‌كنيم، تبديل به طرح زيبا و برجسته‌اي از نقشه‌ي ايران مي‌شود. دقيق نيست اما بسيار زيبا و هنرمندانه طراحي شده. براي هر منطقه بنا به خصوصيات اقليمي، نقشي خاص دارد كه در كل هماهنگي و نظم بي‌نظيري را شامل مي‌شود.

خواستم از پنجره نگاهي به بيرون كنم، اما حيف‌ام آمد اين طرح و نقش زيبا و بي‌نظير را خراب كنم. نمي‌دانم كسي كه اينجا مي‌نشسته اصلا دل‌اش مي‌آمده از اين پرده‌ها استفاده كند!؟ البته دو تا است، و هر دو شبيه به هم. براي تفنن هم كه شده يكي را مي‌بندم. آن پرده‌ي بالاي سر كاناپه و مبل را مي‌كشم، شايد اين‌ها از نور بيدار شدند و من به جواب سوالات‌ام رسيدم. به پرده كه نگاه مي‌كنم، نوري كه از پشت‌اش مي‌آيد بنظر كمي مصنوعي‌ست، انگار نور استاديوم فوتبال است. پرده را مي‌كشم؛ نه، واقعي است، خورشيد بالاي سرمان است، چيز زيادي نمي‌توان ديد، صدايي هم نمي‌آيد.

برمي‌گردم جلوي كاناپه، آن سه تا، چهره‌هاي معصوم و شيريني دارند، دل‌ام نمي‌آيد به زور بيدارشان كنم. بايد بيرون را بگردم، خودشان بالاخره بيدار خواهند شد. درب بزرگ اتاق را يواش و با ترس و لرز باز مي‌كنم. چيز ترس‌ناكي نيست، اما ترس‌ام واقعي است. هر گامي به‌سوي ناشناخته‌ها ترس‌ناك است. از لاي در، سنگ‌فرش تيره‌اي مي‌بينم كه با سنگ روشن اتاق، طرح‌اش يكي است. رنگ ديوار روشن است. بايد حدس مي‌زدم؛ جلوي‌ام راهروي ساختمان بود. وارد راهرو كه شدم در پشت سرم بسته شد. سمت راست يك در هست و آن وسط هم يك راهرو به سمت راست باز مي‌شود، و در سمت چپ، مثل راهروي مدارس، درب اتاق‌ها تا انتها رديف شده. اينجا خيلي تاريك است، راه خروج مشخص نيست. جلو مي‌رفتم كه به راهرويي كه به سمت راست باز مي‌شد بروم؛ نمي‌دانم چرا توجه‌ام به در سمت راست جلب شد: خب، بريم ببينيم اينجا چه خبره! در را كه باز كردم: واي، اينجا ديگه كجاست، آدم دوست داره پيك‌نيك بياد اينجا.

سرويس بهداشتي بازارهاي بزرگ دوبي را ديده‌ايد!؟ نه!؟ خب، من هم نديده‌ام، اما تعريف‌اش را شنيده‌ام: كاش دوربين داشتم يه عكس يادگاري مي‌اندختم. سالن پذيرائيه، مجلس عروسيه، اينجا مگه مي‌خواهند چه كار كنن!؟ غرق در جلال و جبروت اين‌جا بودم و بي‌توجه به صداهايي كه از بيرون مي‌آمد و هر لحظه بلندتر مي‌شد. عده‌اي با هم حرف مي‌زدند، شايد با هم دعوا داشتند، چون صداي‌شان گاهي بالا مي‌گرفت. شايد هم جمعه بازار بود. اين وقت ظهر!؟ چرا تاكنون صدايي نبود.

بالاخره از توالت‌ها يا همان سالن‌هاي پذيرائي مجلل دل كشيدم و بيرون آمدم. هنوز دست‌گيره‌ي در را پشت سرم رها نكرده بودم؛ از نزديك شدن صداها خشك‌م زد. با هم قرار مي‌گذاشتند كه چگونه در را بشكنند، مركز صدا واضح نبود، اما مي‌شد حدس زد از انتهاي راهروي سمت راستي است. انگار با چوب و چماق به دري آهني مي‌كوبند. آهسته و با ترس و لرز پيش مي‌رفتم كه از انتهاي راهروي سمت راست نوري به داخل ريخت: چشمم كور شد! در را باز كرده‌اند. كمي كه به نور عادت كردم، سايه‌هايي ديدم كشيده شده تا ديوار روبرو.

من اينجا نه دزدم، نه جاسوس. راستي پاسخ سوال اول‌م چه شد؟ براي همين از آنها مي‌ترسم؛ من اينجا چه مي‌كنم؟! اولين سوال آنها هم همين خواهد بود. آنها مثل من صبور نيستند، گرچه همچون من به خودشان فرصت كافي مي‌دهند، اما اينكه به ديگران فرصت پاسخ‌گويي بدهند؛ بعيد مي‌دانم. اين‌گونه كه وارد شدند بيشتر شبيه به آشوب‌گران و دزدها و قاتلان بودند، و ترس اصلاً جاي تعجب نداشت.

هر چه سايه‌ها پيش مي‌آمدند، من عقب‌تر مي‌رفتم، كاملا از هوش رفته بودم كه خنكاي درب اتاق به پشت خيس عرق‌ام خورد و هوشيارم كرد. مثل كورها دست كشيدم و دست‌گيره در را پيدا كردم. وارد اتاق شدم. در اين هواي سرد من خيس عرق‌م، راستي هوا چرا اين‌قدر سرد است؟!

پشت‌ام را تكيه زده‌ام به در اتاق، نگاه‌م به كنج ديوار روبروست. از راهرو صداي داد و فرياد مي‌آيد و چماق‌كشي جماعت وحشي. صداي‌شان براي‌ام آشنا است. حرف‌هايي كه مي‌زنند را بوضوح مي‌فهمم. آنها فارسي حرف مي‌زنند. بهرحال من زبان ديگري جز فارسي بلد نيستم. زبان فارسي را هم زماني شناختم كه با خواهر كوچك‌ام زبان بچه گانه‌اي خاص خودمان ساخته بوديم. اما از وقتي بيدار شده‌ام هنوز كسي اينجا با من حرف نزده و من هم چيزي نگفته‌ام، چگونه بدانم به‌زبان آنها مي‌توانم حرف بزنم!؟
ــ سلام.

خون در سرم دويد، چشمم سياهي رفت.. آآآه، وحشت‌ام بي‌جا بود. يك آن فكر كردم، كسي از آنها شايد وارد اتاق شده، به من سلام مي‌كند! اصلاً مگر سلام مي‌كرد اگر از آنها بود!؟ حال‌ام كه جا آمد، لب‌ام را تر كردم و به چشمان درشت و منتظري كه به من نگاه مي‌كرد جواب دادم: سلام. مادر و فرزند هنوز خواب بودند. از دختر جواني كه حالا با نگاه غريبي كه انگار چيزي از من مي‌خواست جلوي روي‌ام ايستاده، پرسيدم: ما از كي اينجا هستيم؟ چه كسي اينجا آورده ما را؟ براي خودم هم عجيب بود كه همه را با خودم جمع بستم و گفتم؛ ما. بهرحال بعيد نبود يك فرجام در انتظار همه‌ي ما باشد، حتي آنها كه بيرون جمع شده‌اند، اما اينكه از ابتدا سرگذشتي يك‌سان داشته‌ايم، چندان قابل تصور نيست.
ــ من كه نمي‌دونم شما چي مي‌گيد! خواهش مي‌كنم بريد كنار، مي‌خوام برم دست‌شويي.. همون‌جور كه خواب بوديد بهتر بود!

از تعجب داشتم شاخ در مي‌آوردم. گرچه توجهي نكردم، به من توهين كرده بود اما.
ــ شما چي مي‌دونيد؟ به من هم بگيد!
ــ هيچي، فقط هر بار كه بيدار شدم ديدم همه خوابن. اولين باري كه بيدار شدم اينجا پر بود از آدماي خواب، حالا دو تا موندن.

او خودش را از مادر و بچه كه هنوز خواب‌اند سوا مي‌كند. درحالي‌كه هر بار كه بيدار شده خودش خواسته كه بخوابد، و همين حالا هم شايد باز بخوابد، بعد هم او چه مي‌داند؛ شايد مادر و فرزند هم همين‌طور بوده‌اند. شايد من هم همين‌طور بوده‌ام و الان يادم نيست!
ــ پس اين‌ها كه بيرون سر و صدا مي‌كنن؟!
ــ من هم اول ازشون ترسيده بودم، اما يواش‌يواش كه مجبور شدم برم بيرون، فهميدم اون‌ها هستن كه از ما مي‌ترسن. انگار فكر مي‌كنن اينجا مخفي‌گاه اژدهاست، هر از گاهي فقط اينجا جمع مي‌شن، سر و صدايي مي‌كنن و قبل از اينكه برن خيلي محترمانه در رو پشت سرشون مي‌بندن. به من كه تا حالا كاري نداشتن. يه مشت ديوونه‌ي بي‌آزارن. اما انگار شما نمي‌خواي بذاري من برم بيرون، مي‌شه!؟

سوالات زيادي داشتم. حالا بيشتر هم شده بود! همين‌قدر اما كافي بود براي بيرون رفتن. از جلوي در كنار رفتم. دختر وقتي در راهرو قدم مي‌زد سر و وضع مناسبي داشت. دستي به موي‌اش كشيد و در سمت راست را باز كرد و وارد شد. خدايا چه مي‌بينم!؟ جمع ديوانه‌ها پراكنده مي‌شد و به عقب مي‌رفت. وحشت تمام وجودشان را فراگرفته. ما در نگاه‌شان شير و ببر و پلنگ‌ايم.

در گوشه‌اي از اتاق نشسته‌ام روي زمين، آرنج بر زانو تكيه زده، سرم را در ميان دو دست گرفته‌ام. شدت بهت و حيرت، از رفتار اين خلق، ديوانه‌ام مي‌كند. اي كاش مي‌توانستم بنويسم: از خواب پريدم و نفس راحتي كشيدم. اي كاش مي‌شد باز هم خوابيد.

هیچ نظری موجود نیست: