در روزنامهي شرق روز دوشنبه 20 بهمن، در صفحهي شهر، مطلبي خواندم با عنوان «نخستين قدمگاه مدرنيته در ايران». مربوط ميشد به بنائي قديمي در خيابان ناصرخسرو تهران؛ ساختمان مدرسهي دارالفنون. اين بنا 153 سال پيش به همت و دورانديشي اميركبير برپا شد. گرچه هشتاد سال بعد توسط يك مهندس روسي و با تلفيقي از معماري هخامنشي و صفوي (!) بازسازي شده، اما اكنون كه چهار سال از ثبت رسمي اين بنا در فهرست آثار ملي ميگذرد، نابسامانيها و خسارات وارده به آن خودنمائي ميكند. در قسمتي از گزارش روزنامه شرق چنين آمده: ... اشخاصي كه در اين مدرسه فعاليت ميكردند تعميراتي انجام دادهاند كه به تخريب آن كمك كرده... حالا از اين بگذريم. ميخواستم بدانم؛ اين برج كج پيزا در ايتاليا، كي بنا شده؟ ميدانم كه از ابتدا كج نبوده. بخاطر سستيي زمين اينطور شده. من قبلا گفته بودم؛ ايران و ايتاليا شباهتهاي بسياري از لحاظ تاريخ و فرهنگ دارند، و حتي شايد شباهتهاي جغرافيائي. نميدانم اين تلاش وافر آنها براي حفظ و نگهداري يك برج كج (!) نشان دهندهي چه صفت ويژهاي در ايتاليائيهاست!؟ اما گمان ميكنم؛ چيزي نيست كه در روحيات ما ايرانيها هم وجود داشته باشد. آنها يك برج كج باستاني را حفظ ميكنند، و ما يك بناي 153 ساله را ويران ميكنيم! در اين زمينه هيچ توجيه منطقي ندارم، تنها ميتوانم بگويم؛ اين از مواهب همزيستي با اروپائيهاست! البته شايد اين توجه ويژه به مظاهر تمدن باستاني، بهجاي بازكاوي و نقد فرهنگ ملي براي گشايش راهي نو به آينده، از همان شباهتهاي فرهنگيي ايرانيان و ايتاليائيها باشد!
تاريخ ايران و ايتاليا را كه مرور ميكنيد، فقط يك چيز به ذهنتان ميرسد؛ پاركينگ! يا حداكثر ترمينال مسافربري! در تاريخ ايران و ايتاليا مطلقا خبري از ثبات و پايداري نيست. دقيقا مثل يك پاركينگ. آخرين جائي كه در يك شهر رشد ميكند و توسعه مييايد، ترمينال آن شهر است. پاركينگ جائي نيست كه بايستيد و نفسي تازه كنيد! فوراً عبور كنيد. در ترمينالها، نهايتِ عدمِ تجانسِ فرهنگي را شاهد هستيم؛ هيچ كس حرف ديگري را نميفهمد، اصلا زبان هم را نميدانند، خدا نكند بخواهند به تفاهم برسند! تنها كساني كه در پاركينگ و ترمينال زندهگي ميكنند، نگهبانها هستند! اينجا دوست داشتن به معناي واقعيي كلمه وجود ندارد؛ نگاهها هستند كه تمام حرف دلمان را منتقل ميكنند، چشماني خيره و گاه هرزه، كه به هر سو مينگرد تا مراد خويش بيابد و مريدش شود، وگرنه فكر و انديشه و تأمل، در خور مكاني چون ترمينال نيست. در ترمينال همه آمادهي يك ندا و گاه فريادند تا بهسوئي بشتابند؛ گفتوگو معنا ندارد...
شوخي و جدي، اين واقعيت تاريخ و فرهنگ ايران است. اينجا چيزي ماندهگار نيست. رادمردان ايران كم نيستند، اما اگر قرار باشد؛ تمام تلاششان را براي كنار زدن اين غبار ضخيم نشسته بر چشم و هوش مردمان بكار برند، يقينا زحماتشان حتي يك صدم تلاشي كه بزرگان ديگر تمدنهاي پايدار و مقاوم داشتهاند هم نتيجه نميدهد. چنانكه در تاريخ ايران ميبينيم؛ هرگاه امنيت و ثبات و پايداري، روح و روان ايرانيان را غرق آرامشِ هستي و زندهگيي حقيقي كرده، تمدنِ بارور و فرهنگِ جهانشمول ايراني در زمينههاي مختلف فرهنگي و اجتماعي خود را نشان داده، و موجب پيشرفت و توسعهي مردمان همسايهي ايران نيز بوده.
اكنون اين فضاي مجازي براي ما محملي امن فراهم كرده تا فارغ از تنگناهاي تاريخي و فرهنگي با يكديگر سخن بگوئيم؛ همه به يك زبان مينويسيم، آنان كه بوئي از انديشه نبردهاند بنا به قسم حق بر قلم، ناگزيرند از راه باريك و پرتوان قلم عبور ندارند. اين كليدها هم كه مجال انديشه را فراختر از قلم ميكنند! هيچ توجه كردهايد؛ وقتي دست به كيبورد ميبريد، با دريائي از كلمات و احتمالات و نسبيتهاي مختلف روبرو ميشويد، و تا كجا بال انديشه را ميگشايد اين كيبورد لاكردار!؟ زيرا گسترهي انتخاب را بالا ميبرد. ديگر همهاش فحش و تهمت و كجفكري و بدخلقي نيست؛ سيب هم هست. گاز بايد زد با پوست!
هوس اوليهي من براي وبلاگ نوشتن، يادم هست كه كلافهگي از دست اينهمه سايتهاي مختلف با ديدگاههاي دور و نزديك به ديدگاه خودم بود، و اينكه من در اين ميان تنها ميتوانستم ناظر و خواننده باشم. مطلقا تأثيري نداشتم. در اين يك سال و نيم وبلاگنويسي البته تلاشام اين بوده كه از وسع دانش و حد اطلاعام فراتر نروم، اما متوجه شدهام كه تأثيرگزاري بر جامعهي مجازي، حتي براي آنها كه داراي دانش و تجربهي بالائي هستند هم كمتر عملي بوده. و اين يك توطئه يا كوتاهيي عمديي سايتهاي فعال خبري و تحليلي و فرهنگي يا ناشي از خودكمبيني وبلاگنويسان نبوده، بلكه ناشي از ذات پراكنده و فردمحور وبلاگهاست. بنابراين جامعهي وبلاگنويسان به صرافت تشكيل انجمني برآمدند تا اين ضعف پراكندهگي را پوشش دهند، اما بخاطر مخالفت با ذات مركزگريز وبلاگ موفقيتآميز نبود. چيزي كه آنها عملاً ميخواستند؛ انجمني بود در قامت حكومت وبلاگها. اما چيزي كه وبلاگها نياز دارند، نه منصب و درفشي براي اتحاد و يكپارچگي، كه پايگاهي براي بلوغ ويژهگيهاي ذاتيشان است؛ حفظ حرمت و جايگاه فرد و كمك به رشد آن با ايجاد فضاي گفتوگوي برابر.
وبلاگستان ايراني تاكنون محلي براي شور و بحث نداشت. جائي كه بتوان دغدغههاي وبلاگها را شمرد و وزن كرد و برآوردي از آن داشت. جائي كه هر وبلاگي ــ فارغ از تجربه و قدمت و معروفيتاش ــ بتواند در آن عرض اندام كند و تأثيري بهقدر توانائيهاي فردياش بگزارد. وبلاگستان اكنون با همت آقاي پاريزي، داراي يك مجلس شور آزاد شده. لينكستون پايگاهيست كه يقيناً در آينده با اهتمام و توجه خود وبلاگنويسان به جايگاه شايستهاش، بعنوان تابلوي تمامنما و رنگارنگِ وبلاگستانِ فارسي، زمينهي شكلگيريي چنين ابتكاراتي در آينده خواهد شد. در لينكستون چيزي از بين نميرود. ثبات و پايداري، اولين ويژهگيي اين پايگاه مجازيست؛ همان چيزي كه تاريخ ايران از ما دريغ كرده. تنها شرط بقاي لينكستون، وجود وبلاگستان است؛ كساني كه ميانديشند و ديگران را انديشهي خود باخبر ميكنند. عجب هم نيست؛ اينجا وبلاگستان است!
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر