یکشنبه، دی ۲۱

بد باشيم خوبتر است!

ابرهاي ايراني مثل مردمانش بيش از آنكه باران ببارند، رعد و برق دارند! باران حاصل يك فعل و انفعال عميق و دروني‌ست، اما رعد و برق، همان بگو مگوهاي روزانه‌ست، كه از خواب و خوراك براي‌مان واجب‌تر شده! ميهماني‌هاي ايراني، همه‌اش تعارفات بي‌حاصل است. خوشايندترين قسمت مجالس ايراني همان دم در ــ موقع تشريف فرمائي يا خداحافظي ــ بوجود مي‌آيد. آخ كه چه لذتي دارد اين تعارفات، آن هم دم در!

اين ضرب‌المثل‌ها بي‌خود در جامعه‌ي ما رواج يافته، يا شايد ضرب‌المثل كاربرد ذاتي‌اش چيز ديگري‌ست، چون تا حالا فكر مي‌كردم ضرب‌المثل نشان دهنده‌ي حساسيت‌هاي فكري و رفتاري مردم است، خب پس چرا ضرب‌المثلي در مورد تعارف كردن نداريم؟ يا شايد هست و من نمي‌دانم. با اين حساسيت ويژه و دائم ما بر امر خطير تعارفات، چرا مثلا ضرب‌المثلي نمي‌سازيم كه فرضا: تعارف كن، حتي در ژاپن! يا مثلا بگوئيم: كوه به كوه برسد، حرف بي‌تعارف نمي‌شود!

آقا بي‌تعارف؛ يكباره بگوئيم: دنيا آمده‌ايم كه لاس بزنيم! رودربايستي كه نداريم. زندگي‌مان همين شده. حالا كاش در همين سطح تعارف باقي مي‌ماند، و به ريا و فريب و تقلب و پاچه‌خواري نمي‌كشيد. از بچه‌گي و نوجواني به فرزندان‌مان مي‌آموزيم؛ چطور نظر لطف معلم و دبير را جلب كنند، در مواقع لزوم با تكان دادن سر و بلند كردن دست و پرسش‌هائي كه صرفا براي جلب توجه‌اند، و بعد هم با تعريف و تمجيد از معلم؛ چقدر شما خوبيد، چه خوب درس مي‌ديد، امروز چه بوي خوبي مي‌ديد، به‌به چه لباس و مانتوي قشنگي، چقدر دوست‌تون داريم و ... خلاصه مغز معلم را شستشو مي‌هند! در اين ميان با اين روش تربيتي چاپلوس‌پرور فقط شاگردان نيستند كه آسيب مي‌بينند، بلكه معلم هم نمي‌تواند غير از رفتاري كه محيط براي‌اش درست كرده، داشته باشد. باز جاي شكرش باقي‌ست كه الان اين مسايل گرچه بيشتر هم شده، اما نوعي آگاهي نسبت به كاري كه مي‌كنند بوجود آمده، و هر دو طرف مي‌دانند كه چه مي‌كنند: يكي مجيز مي‌گويد و ديگري بنده‌نوازي مي‌كند! در واقع اين فريب ديگر عادت نيست، آگاهانه شده، و ترك عادت است كه موجب مرض مي‌شود.

در كلاس‌هاي دانشگاه، بعضي وقت‌ها خودم را جاي استاد مي‌گذاشتم، در خيال‌ام مي‌رفتم آن جلو، روي سكو، پشت ميز استاد مي‌ايستادم و درس مي‌دادم. آنگاه دهان‌هاي باز دانشجويان را مي‌ديدم؛ هاج و واج مانده بودند و آنها كه زبل‌تر بودند، ته خودكار را گوشه‌ي لب مي‌گذاشتند و هر از گاهي باصطلاح نُت‌برداري مي‌كردند، كه يعني ما يك چيزكي حالي‌مان است! بعد، از وضعيتي كه در كلاس وجود داشت متحر مي‌ماندم؛ آخر هر چه منِ استاد و دبير و معلم بگويم، آنها بي چون و چرا مي‌پذيرند! همه فقط سر تكان مي‌دهند و قبول مي‌كنند. اصلا پيش نمي‌آيد كه كسي حرفي بزند و اعتراضي بي‌پروا داشته باشد. عدم اعتراض و كمبود اعتماد به نفس؛ اين روش زنده‌گي ما شده. مربوط به ديروز و پريروز هم نيست، تاريخ باستان ايران، و حتي تمام آسيا همين است.

سفير انگليس در زمان مصدق، در خاطرات‌اش مي‌نويسد؛ مردم ايران هميشه خوب بوده‌اند و بعد از اين هم بايد خوب باشند. آري، ما خوب بوديم و خوب مانديم. در زمان كوروش كبير، وقتي ايران بر امپراطوري‌ي ليديها چيره مي‌شود، كوروش يك ساتراپ يا فرماندار براي آنجا منصوب مي‌كند. اين ساتراپ گرچه خوشنود بود از ثروت بسيار اين منطقه، اما هميشه شكايت داشت از معترض و ناآرام بودن اين مردمان يوناني تبار. در ازاء اعتراضات بي‌پايان مردم اين منطقه از امپراطوري بزرگ ايران، ديگر اقوام آسيايي هرگز اعتراضي نداشتند. راضي نگه‌داشتن منطقه‌ي كوچكي از سرزمين‌هاي يوناني، به سختي‌ي حكومت بر تمام امپراطوري ايران بود؛ نه اعتراضي، نه تأثيري، نه نشانه‌اي از هستي، انگار مرده‌اند. پس كي زنده مي‌شويم؟!

هیچ نظری موجود نیست: