رنج تاريخ و سنگيني بار خطاهاي اسلاف ما، مانع از گويائي زبان و توانائي دستانمان شده. آنكه ميگويد، نميفهمد و آنكه ميفهمد، گويا نيست. آنكه كلامش شنونده دارد، درد نكشيده، وآنكه دردآگاه است، زباناش ياراي بيان درد نيست. استخوان در زبان دارد آنكه بغض گلوياش را ميفشارد. تك و توكي هستند از دردمندان كه احساسشان باعث گرفتهگي صدا و خشكيي گلو نيست تا داد به بيداد نياميزند و جامه ز خرد بيارايند؛ كساني كه در پايان هر شب از زندهگيي دردمندانهشان، بغضشان را ميتركانند و گريهي سيري ميكنند، وآنگاه براي دقايقي عاقلانه فكر ميكنند! اينها پيامبران زمان خويشاند، و پيامشان از ضمير مفردشان نيست، از ديگ جوشان و سرآسيمه سينهي مردم است.
اگر بار گناهان اسلافمان نبود و از بيداد آنها بر خودشان و ما چيزي نشنيده بودم، امروز به يقين باور ميكردم؛ ما مردماني هرزهگرد و لاابالي هستيم. ايرانيان ديگر كشيد بار تاريخ نتوانند. از فرط غم اشك در چشم نبارند. گوش به آسمان نسپارند و در سينه تخم كينه نكارند. ايرانيان به هر بزنگاهي كه ميرسند، بيتأمل درميگذرند، گوئي كه چنين راه فراخ بنبست ميآيد به چشم؛ اينست كه ميگويند لاابالياند ايرانيان. سگ بريند به قبر پدر آنكه به ما ميگويد نفهم. لااباليايم ما؟ ما تنها درد كشيدهايم و استخوان داريم در زبان، پيامبري هم نيست كه بگويد دردمان. اگر اينگونه همصدا خفهقان گرفتهايم، از زور درد و بي پيامبريست اين. باشد كه نكو داريم ملتي همه پيامبر را. آن روز اگر داريوش زنده بود، جشن مغكشان برپا ميكرد، آنگونه كه قرنها پيش كرد. آن روز آيا ستارهي بخت داريوش متعلق به همهي ما خواهد بود؟
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر