شنبه، آبان ۳

به جاي دليل مي‌گيريم

ديروز براي وبلاگ حرف‌هاي خودم، كه با موضوع تعصب مطلبي نوشته بود، كامنتي گذاشتم و توضيحي درباره‌ي نشستن «علت» به‌جاي «دليل» دادم، و اينكه اساس آنچه به‌عنوان «تعصب» در زبان عاميانه مي‌شناسيم همين گم‌راهي در شناخت «دليل»، و انتخاب راه آسانِ مرور علت‌ها بجاي دلايل است. اين بحث مفصلي دارد و به همين جا ختم نمي‌شود. پس مثالي مي‌زنم؛ من نيم ساعت پيش يك غرابه شراب ناب پاريسي سر كشيدم، آيا اكنون شما ميلي، حتي به شنيدن حرف‌هاي من داريد؟ يا شايد بخاطر اينكه من مست‌م كلام‌م را از سر مستي، بي‌اعتبار و بي‌ارزش مي‌دانيد؟ بدون اينكه قضاوتي مستدل داشته باشيد.

يا مثلاً بارها شاهد بوده‌ام كه بعد از يك مسابقه‌ي فوتبال جنجالي، داوران مورد انتقاد مربيان و هواداران تيم بازنده قرار مي‌گيرند. آنگاه داور با خيالي آسوده به تمام اين انتقادات پاسخ مي‌دهد؛ اگر آنها برنده‌ي بازي بودند هيچ انتقادي نداشتند. به همين ساده‌گي ايشان «انگيزه»ي بردن را، بجاي «انگيخته»ي انتقاد از داور، مي‌نشاند و براي هر دو يك رأي صادر مي‌كند. يعني من بواسطه‌ي انگيزه‌ي فرضاً دشمني، هر حرف و انتقادي از دشمن‌م بكنم، مشتي گزافه گويي بيش نيست!يا مثلاً بخاطر دارم كه چند سال پيش، همان موقع كه انتقادات بسياري بر عليه قوه‌ي قضائيه مي‌شد، آقاي خامنه‌اي با وقاحت تمام گفتند: اين طبيعي‌ست كه عده‌ي زيادي از مردم از محاكم دادگستري ناراضي باشند، چرا كه هر محكمه‌اي داراي شاكي و متشاكي است، و در نهايت هم يك طرف نتيجه دادگاه را مي‌بازد، پس مسلم است كه نيمي از مردم ناراضي باشند!

اين روش چنان تا مغز استخوان هويت و شخصيت انسان‌ها پيش رفته كه عنصري از ماده‌ي انسانيت ما را تشكيل داده، اصلا هم ربطي به اين زمان و آن مكان ندارد. البته تسلط بر اين روش ناخودآگاه نياز به مرارت‌ها روحي و كنكاش‌هاي فكري سختي دارد، كه رسيدن به نهايت‌ش يكي از محالات است. علي را بخاطر بيآوريم كه در اوج قدرت و اعتماد مردمي، بجاي تيغ كشيدن بر خوارج كه مي‌گفتند: لا حكم الا لله، فقط گفت: سخن حقي است كه از آن منظور باطلي دارند. يعني گرچه به انگيزه‌ي باطل آنها پي برده بود، اما اعتراف مي‌كند كه سخن‌شان حق است.

ما كافي‌ست براي چند ساعت با دقت به افكار و سخنان و رفتارهاي‌مان بنگريم، تا در جا‌جاي آنها استفاده از روش خبيثانه را ببينيم. روشي كه عقل را ضايع مي‌كند و از تخت فرمانروائي وجود انساني‌مان پائين مي‌كشد، تا نفس خيره سر و خودخواه را تاج‌گزاري كند.

در اين فيلم «بولينگ براي كلمباين» كه ديروز درباره‌اش نوشتم، در آخر فيلم، مايكل مور با چارتون هوستون گفت‌وگويي مي‌كند. از او مي‌پرسد شما هميشه در خانه اسلحه‌ي پر داريد، اما تاكنون در طول عمرتان هيچ‌كس به شما هيچ‌گونه سوءقصد و تعرضي نداشته، يعني هيچ خطري متوجه شما نيست، پس چرا اسلحه در خانه نگه مي‌داريد؟ آن هم پر و هميشه! و آقاي هوستون در انتها پاسخ مي‌دهد: چون من اين حق را دارم، حق قانوني من است. و آقاي مور كه تا پيش از اين، مدام آقاي هوستون را در اين باره سوال پيچ مي‌كرد، ديگر قانع مي‌شود و حرفي نمي‌زند. اين هم يك نمونه‌ي نشستن علت به جاي دليل، كه از يك فرد با هوش بالا سر مي‌زند! آيا حق قانوني دليلي براي خودكشي مي‌شود؟!

اتفاقاً در متفكران و روشنفكران، اين روش غير علمي بيشتر نمود دارد، و علت‌ش هم بخاطر بيشتر فكر كردن است؛ هر چه كميت بالا مي‌رود كيفيت پائين مي‌آيد! مثلاً فرويد و ماركس دانشمندان بزرگي بودند، اما ماركس مخالفين‌ش را به علت «طبقه» و فرويد به علت «عقده» رد مي‌كرد، كه همه مي‌دانيد. يا مثلا در يكي از وبلاگ‌ها بحثي بود درباره‌ي علت‌شناسي و چرائي شكل امروزي انسان، و رفتارها و عادت‌هايي كه در او ذاتي شده‌اند. و بعد، از اين مسئله مي‌خواست نتيجه بگيرد كه مذهب و سنت كلاً چيزهاي مزخرف و بي‌خودي هستند. البته حرف زياد است در اين مورد، ولي يقيناً اين روش اعتبار علمي ندارد. يا اينكه گفته مي‌شود عشق يعني نهايت شهوت، يا خدا بخاطر ترس تاريخي انسان از ناشناخته‌ها بوجود آمده.

يا مثلاً دوشنبه‌ي هفته‌ي پيش وبلاگ جهانخانه در انتهاي "مطلب‌ش نوشته بود: انساني كه «آزاد انديش» است با انساني كه روح‌ش و ذهنيّت‌ش در چنگال مذهبي يا ايدئولوژيي يا عقيده‌اي مي‌باشد، بسيار متفاوت از يكديگر هستند... و ادامه مي‌دهد: انساني كه از مباني مذهبي يا ايدئولوژي يا مسلكي انباشته مي‌باشد، بسان تابوتي مي‌ماند كه لاشه‌اي را در خود حمل مي‌كند. قرن‌هاست كه افراد جامعه‌ي ما، تابوت شده‌اند و نعش اعتقادات و ميراث‌هاي سنّتي و آداب متحجّر را به دوش مي‌كشند.

مولانا مي‌گويد پيرمردي رفت پيش طبيبي و گفت كمرم درد مي‌كند، طبيب گفت از پيري‌ست، پيرمرد رفت و برگشت، گفت چشم‌م درد مي‌كند، طبيب گفت از پيري‌ست، خلاصه هر بار كه پيرمرد پيش طبيب رفت، همين را شنيد. پيرمرد عصباني شد و گفت؛ از طبابت فقط همين يك كلمه را ياد گرفته‌اي؟ و طبيب گفت؛ عصبانيت هم از پيري‌ست! حالا اگر منِ نوعي، به نويسنده‌ي جهانخانه انتقادي بكنم، ايشان با خيال راحت مي‌تواند بگويد؛ اين هم از ميراث سنتي و آداب متحجرانه است! (البته ايشان تاكنون چنين حرفي به من نزده‌اند، مثال زدم)

البته توجه به «انگيزه» و «علت»، اصلاً بد نيست، اساساً در اين دنيا چيز بدي سراغ ندارم. بدي‌ها فقط بخاطر زمان و مكان نامناسب رخ مي‌دهند. يكي از زيباترين احساسات و انگيزه‌هايي كه به منفورترين بدي‌ها بدل شد، اناالحق گفتن منصور حلاج در ملأ عام بود!

هیچ نظری موجود نیست: