پنجشنبه، آبان ۱

راحت شدم!

وقتي براي كاري مثل نوشتن، حس و حال نداشته باشم، خيلي براي‌م مشكل است، چيزي حداقلي بنويسم. از ديروز و پس از درست كردن اين لينكدوني كذايي، نمي‌دانم چرا هر چه كه به ذهن‌م مي‌رسد، ناباورانه از بوم خاطرم محو مي‌شود و مرا چون گنگ خوابديده‌اي رها مي‌كند. داشتم فكر مي‌كردم كه بايد اين اسارت را با خودباوري بشكنم، و چيزي بنويسم. تصور مي‌كردم اگر قلم بزنم، خود به خود اين احساس قبض و خفقان، به بسط و هيجان بدل خواهد شد. گفتم؛ من چون معلولي هستم، بيچاره، كه مي‌تواند با اراده، هر جبري را به اختيار رقم بزند، و از پاي چوبين، پر و بالي بسازد. قاصدكي ماند؛ اسير در پيوندهايي كه به ريشه‌ي در خاك دل بسته، و تمناي لطف نسيم صبح‌گاهي دارد، تا پر و بال نداشته را بگشايد.

اكنون كه چيزي نوشتم، احساس راحتي و سبكي مي‌كنم. اين «از قبض در آمدن» و «راحت شدن»، شما را به ياد چيزي و جائي نمي‌اندازد؟! به نوشته‌هاي بالا كه نگاه مي‌كنم، صادقانه مي‌پذيرم كه راحت شدن، پيامدي اين‌چنين دارد!

هیچ نظری موجود نیست: