شنبه، فروردین ۱۳
سالی که گذشت؛
روزها ؛ ساعتها ؛ عمری که میسفرد،
نگاهی که بيهوده میگردد،
به سويی که همواره در سراشيبی میرقصد،
به رويی که از ما میگذرد،
به تلاشی که متلاشی میگردد،
به ندايی که به نجوا میشکند،
به آشنايی که به همراهی میسازد،
به خدايی که خدایاش نيست،
به صراطی که سرایاش نيست،
میدانم که دگر آوازی مرا در دل نيست،
غرق میشوم در هر آنچه به تنهايیام گم بود،
رفتهام تنها و بیتن میخزم در سراب،
که او تنهايیام را از من ستاند،
به تنهايیام انداخت در شنزاری شگفت،
در تنگاتنگ اميد و آرزوهايی بکر.
در خيال ام (1)، هم به روز و هم شبها،
همنوای نقش و رنگ خيال گشتهام،
همجوار آرزوهای مردمان نشستهام،
همسفر با شما گشتهام،
در کنارتان هستم،
تا در خيال زندهگی میغلتيد.
خفتهام و در خيال میبينم؛
که نمانده گوشتی بر تنام،
که نمانده نوری در شبام،
که نخواهم بود دگر در خواب،
خفتهام و ديگر نمیروم به خواب؛
«هر که بيدار ست، او در خوابتر
هست بيداریاش از خواباش بَتر
چون بهحق بيدار نبود جانِ ما
هست بيداری چو در بندانِ ما
جانْ همهروز از لگدکوب خيال
وز زيان و سود، وز خوفِ زوال
نی صفا میماندش، نی لطف و فَر
نی بهسوی آسمان راهِ سفر
خفته آن باشد که او از هر خيال
دارد اوميد و کند با او مَقال» (۲)
... ... ...
نوايی نزديک و جانی آشنا،
که امسال نيز صفای پارسال را میداد،
صدای خوش دوستی که نوایاش، پرواز شوق چلچلههاست،
نکند سالام را تحویل نکنی!؟
نکند جانام را به تماشا بنشينی!؟
نکند حالام را به خويش بسپاری!؟
نکند نفسام در سينه بماند!؟
و نگويم که تو را میشناسم!
و صدایام را نشناسی!
نبينم که مرا میبينی!
و بيابم که مرا میرانی!
و ندانم که مرا میخواهی!
به صدايی که رسا ست میگويم:
سالی که نکوست از صدای خوش دوست پيداست.
(۱) در خيال ام = در خيال هستم
(۲) مثنوی معنوی، جلد اول، ۴۱۱ تا ۴۱۵
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر