شنبه، اسفند ۹

شايد اين شايدها بايد شود

شب بود. چه شبي فرقي نمي‌كنه؛ عزا يا عروسي، هيچ فرقي نمي‌كنه. هميشه همه‌جا نقطه‌اي كور هست براي بروز اتفاقات ناخوشايندي كه در تمام روشنائي‌هاي روز و شب هر چي دنبال‌شون مي‌گرديم، پيداشون نمي‌كنيم، اما هست. اين هم شبي بود مثل بقيه شب‌ها، هيچ فرقي هم نمي‌كنه چه شبي بود. چون هميشه امكاني هست براي يه قتل نابه‌هنگام. قتلي كه فرصت فكر كردن درباره‌ي انگيزه‌ها رو بهت نمي‌ده. چه فرقي مي‌كنه اون آدمي كه كشته شده با چي بوده؛ تيغي تيز و آغشته يا تبري سنگين و كوبنده، يا صرب داغ زوزه‌كشان يك اسلحه‌ي گرم. با انگيزه‌ي پول بوده يا جهاد اسلامي. اسم‌اش مي‌خواد ترور باشه يا سرقت مسلحانه. قتل، قتله. اون شب هم يه شبي بود مثل بقيه‌ي شب‌ها. يكي از خونه‌اش زد بيرون. حالا هركجا كه فكرش رو بكني. اگر عروسي بوده، حتما مي‌خواسته از سروصدا خلاص بشه، يا شايد هم ناراحت بوده از اينكه چرا هم‌پياله‌اش رو يه‌نفر ديگه قاپ زده، و حالا مي‌خواد براي اعتماد به‌نفس هم كه شده يه سيگار دود كنه، يا پيپ‌اش رو روشن كنه، و تو اين ميون خودش رو گول بزنه كه آره، طرف چه اشتباهي كرد من رو از دست داد. اگر هم تو يه مجلس عزا باشه، به‌احتمال زياد مي‌خواد نفسي تازه كنه از بوي گند جوراب، يا اگر كمي بخواهيم ساده‌انگار باشيم، مي‌تونيم فكر كنيم؛ اومده بيرون تا اشكي به ريا نريزه. هر چي كه هست فرقي نمي‌كنه. قتل هميشه و همه‌جا رخ مي‌ده و براي همه‌كس يكسانه. من فكر مي‌كنم در بستر بيماري هم ممكنه قتلي رخ بده، حتي اگر طرف دو دقيقه‌ي ديگه مي‌مرد اگر نمي‌كشتيش. بهرحال هميشه ما آماده‌ايم براي قتل؛ حالا يا خودمون، يا ديگري. اون شب هم كسي كشته شد. قاتل هم فرار كرد. اما چه فرقي مي‌كنه؛ مرده كه زنده نمي‌شه. از اون گذشته؛ اگر زنده مي‌شد خودش تبديل به يه قاتل بالقوه مي‌شد. حالا حداقل مطمئن هستيم كه يه قاتل رو مي‌شناسيم، چون بالفعل شده. اون شب هم يه قاتل بالقوه، بالفعل شد، و همه‌ي ما مقتولان بالقوه را كشت. دست از اين بازي‌هاي مسخره‌ي بالقوه و بالفعل برداريم. گيرم كه ما همه مقتول بالقوه‌ايم، چه فايده كه هنوز بالفعل نشديم؟ خوب كه نگاه كني، همه‌مون قاتل و مقتول‌ايم. مردم يا قاتل‌اند يا مقتول. من قاتل‌ام چون مقتول نيست. و من مقتولم چون قاتل نيستم. ما همه مرده‌ايم، زنده‌گي چه مفهومي داره؟ من اگر نتونم قاتل باشم، پس بلد نيستم زنده‌گي كنم. و اگر زنده‌گي كردن بلد نباشم، پس يه مقتول حسابي هستم. ما همه مرده‌ايم، زنده‌گي چه مفهومي داره؟

حالا كه همه مرديم، بهتر مي‌شه تصميم گرفت چه‌طور مي‌شه زنده‌گي كرد. يعني خيال‌مون راحت‌تره. ديگه دعوائي سر تقسيم غنائم نداريم. پس خوب فكر كنيم؛ چه‌طور مي‌شه مرده‌ها رو به زنده‌گي دعوت كرد؟ چه‌طور مي‌شه با يك پياله شراب، انبوه جمعيت مرده‌ها رو زنده كرد. زنده‌هائي كه به مرگِ هم راضي نباشند. زنده‌هائي كه مرگ رو تنها وقتي بپذيرند، كه نتونند زنده باشند. و زنده يعني آگنده از زنده‌گي، يعني همه‌ي زنده‌گي، يعني رنگين‌كماني از رنگ‌هايي كه هرگز با هم قاطي نمي‌شوند. و زنده‌گي رو در قله‌هاي سرد و تاريك دژهاي طبيعي ــ گيرم اسم‌شون كوه‌هاي سر به فلك كشيده ــ جست‌وجو نكنند. براي‌اش از طلا قفسي زيبا نسازند. و كودكان‌شون رو در حياط زنده‌گي بازي بدهند. كودكاني كه همه‌ي احساس زنده‌گي هستند. و بلكه همه‌ي زنده‌گي هستند. و آنگاه كه كودكي در بغل مادري شير زنده‌گي نوشيد، همه به‌خاطرش زنده‌گي كنيم. اينجا اوج زنده‌گي‌يه. نهايت‌اش. پس همه به‌خاطر اون كودك زنده‌گي مي‌كنيم.

اون شب هم يه قتل رخ داد ــ مثل همه‌ي شب‌ها. بيرون بودم. تو تاريكي پرسه مي‌زدم. دنبال چيزي بودم كه بكشم شايد. چون من نمي‌خوام مقتول باشم. از راه‌هاي قديمي و تكراري، از همون راه‌هائي كه هميشه رفته‌ام و ديگه هيچ شوقي برنمي‌انگيزه كشتن؛ كشتن زمان شايد. در ميانه‌ي اين راه عادي اما يك جعبه‌ي كوچك بود. اين تازه‌گي داشت. اندازه‌ي قبر بچه‌اي. اي كاش ديشب مي‌كشتم‌اش. من كه ديشب ديدم‌اش. اي كاش همان‌موقع كشته بودم‌اش. كار ديگري كه نداشتم. بهرحال كه مي‌مرد. اما كار ديشب را به امروز انداختم و امشب اما؛ پارچه‌ي روي‌اش را پس زده، تا حواله‌ي كار ديروزم را امروز دريافت كنم شايد. اثر انگشتان زمخت يك پيرمرد گرسنه روي گلوي ظريف‌اش بود. اي كاش ديشب خودم مي‌كشتم‌اش. ما ديوانه‌ايم آخر. كاغذي كه ديشب روي سينه‌اش ديده بودم را دوباره خواندم. در آخرش اضافه شده بود؛ كور خوندي! به گرد پاي من هم نمي‌رسي! من همه رو مي‌كشم. حالا مي‌بيني! من قاتل‌ام. اما تو انگار نيستي؟! پس منتظر باش تا مقتول باشي!

به پيشاني‌ي نرم و لطيف كودك خردسالي نگاه مي‌كنم كه بي‌جون افتاده عمق يه زنبيل خشك و خشن. احساسي كه نيست، تا بگم چشم‌ام تر شده بود و نور چشم‌هاي نيمه‌باز بچه رو شفاف نديدم، اما بي‌اختيار دست بردم به قنداق بچه؛ به گره‌هائي كه با وسواس زيادي بسته شده بود. گره‌ها رو تو مشت‌ام گرفتم و فشار دادم. اين‌قدر كه شايد گره‌ها باز شوند. شايد چشم‌هايش باز شوند. ما زنده‌ايم كه دل‌مون رو به همين شايدها خوش كنيم. زنده‌گي‌ي ما يعني همين شايدها؛ شايد گره‌ها باز شوند، شايد چشم‌ها روشن شوند، شايد كورها بينا شوند، شايد كرها شنوا شوند، شايد ماها من‌ها شوند، شايد من‌ها ما شوند، شايد مرده‌ها زنده شوند، شايد زنده‌ها زنده‌گي كنند. شايد اين شايدها بايد شود.

هیچ نظری موجود نیست: