همهي عمر بشر، بيهوده صرف روشن كردن زندهگيي پس از مرگش شده. تمام تلاشمان اين است؛ بدانيم پس از لحظهي مرگ چه بلائي سرمان ميآيد. اگر روشن شدن زندهگيي پس از مرگ، آرزوئي صادقانه و قلبي در ذات بشر باشد، در اينصورت ما به غايت آرزوي خود رسيدهايم؛ زيرا امروز هر فرد انسان باوري خاص خود نسبت به زندهگيي پس از مرگ دارد. اين يك آرزوي واقعي و قلبي در ذات بشر است؛ بيهوده كه انسان در تمام تاريخ در پي كشف تاريكيهاي زندهگي خود نبوده؟! اما اگر باشد چه؟ چگونه است كه در لحظهي مرگ تمام آرزويمان اين است؛ اي كاش با مرگ همه چيز پايان ميگرفت. لحظهي مرگ، لحظهي كشف حقايق تاريك زندهگيست.
فراموش ميكنيم، آنچه در تمام تاريخ و زندهگي فردي خود در پياش بوديم، در پي تدوين اجزاء و اقساماش بوديم، مراحل مختلفي را ميشمرديم، طبقاتي را براي هر دسته از همسايهگان خود تعريف ميكرديم، ميگشتيم به دنبال نشانههائي از آن در دنياي واقع، ليكن در لحظهي مرگ همه را فراموش ميكنيم. چه بيهوده آرزوئي داشتهايم در تاريخ بشر. چه فريبي خورديم در اين بحر مواج. چگونه در لحظهي مرگ، آرزوي برافتادن همهي آرزوها را داريم؟!
گفتيم به دين ايمان آوريم، تا نجات يابيم. خواستيم ساحل آرامشي براي خود بسازيم. اين كاخ عظيم خيالوارههاي بشر چه سست بنياد است كه به يك تلنگر تصور مرگ فروميپاشد.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر