پنجشنبه، آذر ۲۰

ستاره من در عهد باستان دميده!

زماني كه رامسس، فرعون بزرگ مصر، در اوج قدرت و عظمت بود، پارسيان تنها صاحب تمدني نوپا، با مردماني صبور و كوشا بودند، كه از تنوع اقليمي ايران ناشي مي‌شد. تا اينكه ستاره بخت و اقبال كوروش بزرگ، چشم جهانيان را خيره كرد، و كوروش، آن فاتح بزرگ نيمي از جهان، كه روح بلند و اراده‌ي آهنين‌اش قوم كوچك پارس‌ها را به اوج قدرت و نهايتِ ثروت رسانده و با درايت و بزرگواري توانسته بود احترامِ بي‌حدِ تمام اقوام تحت سلطه را به خود جلب كند، آري، آن كوروش بزرگ اما نتوانست همان روش تربيتي خردمندانه‌اي را كه در برابر كشورها و اقوام ديگر با موفقيت بسيار به مرحله‌ي اجرا در آورده بود، در برابر جمع كوچك خانواده‌ي خود هم اعمال كند.

فرزند او، كمبوجيه، گرچه در جنگ و فتح سرزمين‌هاي دست نيافته توانائي شگرفي داشت، مصر را فتح كرد و از طرف كاهنان مصري بعنوان فرعون مصر معرفي شد، اما ضعف‌هاي شخصيتي او اولين ضربات را به تمدن اوج گرفته‌ي ايران وارد كرد. كشتن برادر و ازدواج با خواهر، تنها ناشي از همان شخصيت ضعيف و قدرت‌پرست او بود، كه هيچ نشاني از كوروش بزرگ نداشت. پس از مرگ او بود كه اولين حكومت ديني تاريخ در ايران توسط موبدان تأسيس شد كه فقط شش ماه دوام آورد و بدست داريوش كبير و يارانش از بين رفت.

اين برشي از تاريخ ايران بود، اما سخن جالبي از ويل دورانت، نويسنده‌ي شهير اثر بزرگ «تاريخ تمدن‌ها» براي‌تان نقل مي‌كنم، كه گفت (قريب به معنا): نمي‌دانم بهتر است كه بعنوان نويسنده‌ي بزرگ تاريخ تمدن‌ها، در نزد ملل مختلف، محترم و مفتخر باشم، يا براي فرزندانم پدري دلسوز و شايسته بمانم، و آنها را از تربيتي مناسب بهره‌مند سازم!؟

سرنوشت مردمان چگونه رقم مي‌خورد؟ ما، انسان‌هايي هستيم اسير تاريخ، كه امروزي اگر داشته باشيم، از پس ديروز پديد آمده، ديروزي كه ما هيچ نقشي در پيدايش آن نداشته‌ايم. اين به معناي اعتقاد به جبر نيست، فقط يك ديدگاه كاملا منطقي و واقع‌بينانه به تاريخ و توانائي‌هاي نوع بشر است. چرا بايد بخاطر گناهي كه از آن گزيري ندارم مكافات شوم؟ تاريخي كه اينچنين بلهوسانه رقم خورده، و اغلب وابسته به شخصيت يك فرد بوده، نه مردماني از نژادها و فرهنگ‌هاي مختلف انساني، تاريخي كه بشريت كمترين سهم را در آن داشته، و به ازاء اين كاستي، برخي افراد با شخصيت‌هاي قوي يا ضعيف، كام‌جويانه در آن تاخته‌اند، چگونه مي‌تواند براي من كه در زمانه‌ي ديگري زنده‌گي مي‌كنم، من كه هيچ تعلق اخلاقي يا اعتقادي به منش و روش آنها ندارم، من كه معتقدم خودم حاكم بر سرنوشتم هستم، و بايد با مشاركت جمعي و كار گروهي و عقل جمعي، بر سرنوشت خود تأثير بگزارم، چرا بايد اين‌گونه دچار سرنوشت شوم تاريخ سرزمينم باشم؟! چرا امروز هم سرنوشت‌مان را ستاره‌گاني كه در عهد باستان دميده‌اند رقم مي‌زنند؟!

چهارشنبه، آذر ۱۹

خدا، خداست

برخي تاريخ‌نگاران از افسانه‌ي وجود قومي در بيش از سه هزار سال پيش گفته‌اند كه داراي لشكري از زنان رزمنده و جنگجو بودند، و گفته شده كه بر بسياري از لشكريان قدرتمند و مردانه‌ي دوران خود پيروز شده‌اند. در همين افسانه‌ها گفته شده كه خداي آنها زني بوده با لباس جنگي، و به همين دليل لشكري از زنان زره‌پوش داشته‌اند! گرچه جنگجوئي‌ي زنان عجيب است ــ آن هم در آن زمان ــ اما اين مسئله كه در تاريخ باستان، مردمان خود را شبيه به خدايان‌شان مي‌ساختند اصلاً جاي تعجب ندارد. بنظر من اصل اين تفكر اسلامي ما كه مي‌گوييم؛ خداوند آدم را از روي خود آفريد، هم از همين‌جا ناشي مي‌شود. اين انتظاري بوده كه بشر ماقبل عصر مدرنيسم از خداوند (بطور عام) داشته، و بنابراين مي‌كوشيده خود را همچون او ــ و تصوري كه از او داشته ــ بپروراند. اما اگر امروز هم بخواهيم همين انتظار را از خدا (و در واقع از مردم خداپرست) داشته باشيم، اشتباه كرده‌ايم. امروز ديگر خدا، خداست. هيچ تفاوتي ميان خداي اعراب (الله) با خداي ايرانيان (اهورا مزدا)، و خداي مسيحيان (گيرم تثليث) با خداي يهوديان (يهوه)، وجود ندارد. اگر «فرهنگ و تمدن چهل تكه» را بپذيريم، خداي چهل تكه‌اي كه هر گوشه از آن متعلق به فرهنگ و تمدني از باستان تا مدرن است هم بايد بپذيريم. خدايي كه در طول قرون متمادي چنان سيال و گسترده شده كه يگانه‌گي خود را عملا ثابت كرده. گفتن اين حرف كه ما از زماني كه خداي اعراب را پرستيديم، دچار اضمحلال و شكست شديم (گرچه شايد داراي بنيان منطقي و تاريخي باشد) بنابراين امروز همان خداي ايراني خود را بايد بپرستيم، كاملا بي‌اساس است. امروز ديگر خدا، خداست، ايراني و عرب و غيره تنها يك فريب است!

دوشنبه، آذر ۱۷

تصوير ايران؟!



ميشل دزياردين (رئيس گروه دين و فرهنگ دانشگاه ويلفريد لورير كانادا) - ترجمه رضا اسدي:

من به عنوان استاد الهيات از ديرباز شاهد بوده‌ام كه وقتي از دانشجويانم مي‌خواهم دو فرهنگ را مقايسه كنند؛ آنها معمولاً با شناسايي تفاوت‌ها (مثلاً «برخلاف مسيحيت؛ هندوها خدايان زيادي را مي‌پرستند») شروع مي‌كنند؛ سپس مي‌كوشند فرهنگ ديگري را از منظر دروني درك كنند و در نهايت به گمانه‌زني درباره تركيبات احتمالي مي‌پردازند («تركيب هندوئيسم با مسيحيت شايد از اديان ديگر قابل قبول‌تر باشد»). من در سفر يك ماه اخيرم به ايران كه همراه همسرم انجام دادم؛ در همين دام افتادم.

من و هلن مسحور ميهمان‌نوازي ايرانيان؛ آرامش و شور منبعث از تعلقات ژرف مذهبي؛ تفاخر مردم به تاريخ ديرينه و اغلب برجسته ايران؛ سنن فوق‌العاده فرهيخته؛ تعامل انساني و غذاهاي لذيذ و فراوان شديم. ما دريافتيم همه اينها در ايران برجسته‌تر و فراگيرتر از كاناداست.

در حقيقت بسياري از اعمال محبت‌آميز و پرمهري كه شاهد بوديم؛ اشك‌مان را جاري ساخت و در ساير موارد ما را بهت زده نمود. ما در اين سال‌ها بسيار سفر كرده‌ايم؛ اما هرگز چنين آميزه‌اي از فرهيخته‌گي و گرمي عاطفه نديده‌ايم. نمونه مي‌خواهيد؟ يك روحاني در حالي كه پيچيده‌ترين بحث‌هاي سياسي و مذهبي را انجام مي‌داد؛ براي ما خيار پوست مي‌گرفت و توجه داشت كه ما انجير ميل داريم يا گيلاس. مادران در خيابان فرزندان خود را تشويق مي‌كردند به ما از صميم قلب بگويند: «به ايران خوش آمديد.»

به هر جا مي‌رفتيم غريبه‌ها خانه و دل‌شان را به روي ما مي‌گشودند. اما اين بهشت جنبه‌هاي تاريك نيز داشت و گاهي اوقات به خاطر قياس؛ نگاه‌مان به آنچه مي‌ديديم انتقادي مي‌شد. ما از ديدن راه‌بندان و هياهو؛ آلوده‌گي غليظ هوا؛ نژادمحوري كه مي‌تواند به ورطه نژادپرستي فرو افتد؛ وفور ثروت و فقر؛ شور ديني آميخته به تعصب؛ و ... شوكه شديم.

ما به عنوان كانادايي‌هاي ليبرال همچنين نمي‌توانستيم دهشت ديدن پدران و مادران را در بيرون زندان اوين ناديده بگيريم كه براي فرزندان دستگير شده‌شان در جريان اعتراض به طرح دولت براي خصوصي سازي دانشگاه ها 24 ساعت تحصن كرده بودند. دستگيري؛ ضرب و شتم و مرگ زهرا كاظمي خبرنگار كانادايي ايراني تبار كه هنگام حضورمان در ايران اتفاق افتاد؛ بايد در بطن حزن و اندوه اين دانشجويان و خانواده‌هاي‌شان درك شود.

پس شگفت‌انگيز نيست كه بسياري از كساني كه در چند سال اخير درباره تجربيات‌شان در ايران نوشته‌اند؛ بسياري از اين نكات را برجسته نموده‌اند. ديده‌گان غربي عادت دارند كه جهان را از ميان فيلتر خاصي ببينند. ولي ما با كنار زدن اين تفاوت‌ها، فرهنگي را مشاهده كرديم كه به اندازه فرهنگ خودمان سيال؛ متنوع و غني است.

چنان‌چه بتوانيد آن را درك كنيد؛ از قافيه و سخنان نغز شاعران محبوبي همچون فردوسي؛ سعدي؛ حافظ و رومي (مولوي) آميخته با خوش آهنگي زبان فارسي به وجد خواهيد آمد.

همچنين از رنگ‌هاي خاكستري، قهوه‌اي و سبز اين سرزمين و طعم و عطر غذاهاي ادويه‌دار؛ گرماي بعد از ظهر و خنكاي نسيم غروب و پيكان حظ خواهيد برد. آه؛ پيكان؛ همان خودروهاي عتيقه‌ي ايراني كه خيابان‌ها را لبريز و همه چيز را شبيه فيلم‌هاي سياه و سفيد دهه 1960 مي‌سازند. غريو خون شهيدان نيز به گوش مي‌رسد. همچنين بانگ گوش‌نواز اذان در اين سرزمين اسلامي؛ قصص ديني كه والدين براي فرزندان و آموزگاران براي دانش‌آموزان تعريف مي‌كنند؛ اماكن مقدسي نظير مشهد؛ عزاداري به خاطر مصائب امامان (شيعه)؛ تمثال شخصيت‌ها بر ديوار و البته قرآن. قرآن نقش محوري دارد. كلماتش زينت بخش ديوارهاست و هوا را سرشار مي‌سازد و ماهيت الهي‌اش براي اكثر ايرانيان حجت است.

كنكاش در فرهنگ ايران همچنين شوخ طبعي به ندرت پنهان ايرانيان؛ علاقه به خط ريش و عطر مردان ايراني هنگام بوسيدن گونه‌ي يكديگر را آشكار مي‌سازد. و نيز پيك‌نيك‌هاي شبانه در پارك با غذاهاي پهن شده روي فرش‌هاي ايراني؛ والدين محزون و دلتنگ براي فرزنداني كه در جست وجوي فرصت طلايي در دنيا پراكنده شده‌اند؛ آب و نفتي كه از منابع طبيعي اين ديار جاري است. و خاطرات ژرف از ايران باستان كه جهانيان در پيشگاه كوروش و داريوش سر تعظيم فرود مي‌آورد. و؛ بله؛ خنده مستانه كودكان در راه پله‌ها. چگونه مي‌توان شروع به گرفتن عصاره اين رايحه كرد كه نامش ايران است؟ همانند مهاجران بسياري از كشورهاي ديگر؛ ايرانيان خواستار كاشانه و نيز فرصتي جهت به كار گرفتن مهارت‌هاي‌شان در كانادا هستند. ما بايد به آنها كمك كنيم تا كاري متناسب با مهارت و فرهنگ‌شان بيابند.

یکشنبه، آذر ۱۶

از اين روزها چه مي‌ماند؟!

[+]

مولانا:
در غــــم مـــــا روزهـا بيگاه شد
روزهـــا بـــا سوزهــــا همراه شــد
روزها گر رفت، گو رو، باك نيست
تو بمان، اي آنكه چون تو پاك نيست

سعدي:
غم زمانه خورم يـا فــراق يــار كــشــم
به طاقتي كه ندارم كدام بار كشم
چو مي‌توان به صبوري كشيد جور عدو
چرا صبور نباشم كه جور يار كشـم

حافظ:
حاليـا مصلحت وقت در آن مــي‌بينــم
كه كشم رخت به ميخانه و خوش بنشينم
جام مي، گيرم و از اهل ريا دور شوم
يعني از اهـل جــهان، پـاك‌دلي بگزيــنــم

خيام:
اين قافله‌ي عــمر عجب مــي‌گــذرد
درياب دمـي كه بـا طرب مـي‌گذرد
ساقي غم فرداي حريفان چه خوري
پيش‌آر پياله را، كه شب مـي‌گذرد