þ روزي كه هنوز نتوانسته بودم مادرم را ببينم تا چيزي ياد بگيرم و كاري انجام دهم، گوش فلك را كرده بودم از جيغهاي بنفشام.. خوب كه چيزي هنوز بدست نياورده بودم و آنطور مثل مادر مردهها گريه و زاري ميكردم! يكي از آنها كه نام خود را گذاشته بود دكتر هم نگفت: پسر جان مگر مادرت مرده، آخر تو كه چيزي جز مادرت فعلاً نداري؟! پس چه چيزي از دست دادهاي كه اينگونه كم مانده خاك بر سرت بريزي؟!
نه، .. اين دكترها هم اگر چيزي بارشان بود، بچه را از پا درميآوردند، نه از سر. آخر شاعر ميگويد: ماهي از سر گنده گردد، ني ز دم. بايد ميگذاشتند كلهام بيشتر در آدمپزخانه ــ مثل آشپزخانه ــ بماند، تا امروز اينقدر آبكي و خام و دونه ريز نباشد!
þ وقتي هميشه اينقدر بد باشي كه باعث سرافكندهگيه مدامت بشه، اونوقت با هر حركت مثبت و خوبي تبديل به سرافرازترين مردم دنيا ميشي.. صفر گرچه صفره، اما با كسب هر مرتبهي كوچكي، بينهايت بزرگتر از قبلش ميشه.
þ همه به زبون دوست داريم ازمون انتقاد بشه، از تملق و چاپلوسي مثلاً متنفريم. اما كافيه يه نفر مجيزمون رو بگه، چنان گل از گلمون ميشكفه كه انگار دنيا رو بهمون دادن. و وقتي يه بيچارهاي كه خدا از سر تقصيراتش بگذره، بخواد انتقادي بكنه؛ واي به حالش، آبرو واسش نميزاريم.
تازه كساني مثل من، كه به ديگران مدام نصيحت و پند و اندرز ميدن، بدتر از بقيهان. فقط يكيتون بگه: اين چرت و پرتا چيه مينويسي؛ خون تو سرم جمع ميشه، صورتم كبود ميشه و تنم ميلرزه، انگار صرع گرفتم! اگه جلو دستم بوديد ميدونستم چه گردني خرد كنم.. اگه هم بقيه بگن چرا طرفو كشتي؟ فوري اون دستمال سفيدم معروفم رو از جيب درميآرم و تكون ميدم و ميگم: دوستان منتقد من، خواهش ميكنم، شما منتقدين مصلح من هستيد، اما اون نقد نميكرد، فحش ميداد و توهين ميكرد، شخصيت من رو زير سوال برده بود. بعد از يه سري گريه و زاري، با همون دستمال سفيد چشم و دماغم رو پاك ميكنم، و ميزارم جيبم براي روز ديگه و منتقد ديگه. اين دستمال هزار تيكه، گرچه ديگه رنگ به روش نمونده، اما هنوز كاربرد داره، كسي نميفهمه سفيد نيست، سياه شده!
þ در اينجا از تمام خوانندهگانم ميخواهم؛ براي اين شطحيات و خزعبلات از من تعريف نكنند، چون باور نخواهم كرد. تنها ميخواستم نشان دهم كه من نويسنده نيستم و در اين زمينه هيچ استعدادي ندارم. منظورم اين نيست كه در وبلاگشهر همه نويسندهاند، اما يقينا من از همهي آنها كودنترم.. اگر هم بگوئيد كه براي اولين بار بد نبود، ميفهمم؛ چنان بد بوده كه با نهايت لطف و مرحمت، آخر سر تنها همين را تواتنستهايد بگوييد. و اگر هم انتقاد كنيد؛ يقين دارم اين كار را نميكنيد، چون نميخواهيد جواني را ناكام بگذاريد. حال خود ميدانيد، ميتوانيد دوستيتان را ثابت كنيد!
من اين روش در منگنه گذاشتن مخاطب را از شيطان آموختهام!
þ حتي اگر داستاني نخوانده باشيد (بيسوادتر از من كه نيستيد)، او شما را به تخيل و قصهگويي واميدارد. شجاعت براي تفكر و گريختن ذهن از بندهاي خيالگريز، البته با گمانهزني استعدادهاي ذاتي خود را، در وبلاگ يه احساس تازه تمرين كنيد. قصهها او و شما خواندنيست، به شرطي كه قصهگويي را از خودتان شروع كنيد. وبلاگ «يه احساس تازه» را حتماً بخوانيد، داستانهايي كه در روزهاي گذشته نوشته است و دنبالهدار هم هستند، بسيار لطيف، و البته خلاقانه هستند.
þ در مطلب «دين كافر كيش مست»[+] فردي بهنام harfi digar برايم كامنت گذاشته و خلاصهي كلامش اين بوده كه دين اسلام، كارآمدي لازم را در جهان سريع امروز ندارد. البته اينرا نگفتهاند، اما من اضافه ميكنم؛ خب حتماً بايد مدلهاي جديدتري وارد كنيم!
اين نگاه به دين را فقط مخالفان دينداري ندارند (منظوم ايشان نيستند، در كل ميگويم)، بلكه ميدانيم كه اساساً اين شائبه در ذهن ايشان بخاطر برخي تلقينات اشتباه از سوي حاميان دينداري بوجود آمد. در زماني كه صنعت و رشد صنعتي اصليترين هدف و نهايت آمال حكومت بود، و حكومت تصور ميكرد دين بعنوان مزاحم سد راهش است و بايد ريشهكن شود، عدهاي هم به مقابله برخواستند و تاكتيك بدي اتخاذ كردند، و طبق معمول بزرگترين ضربه را دوستان نادان وارد كردند!
مطابق اين نظريه؛ دين همچون شيئي در آمده، دايره شكل؛ تمام دنيا را در خود فرو برده، و نميگذارد كسي از اين دايرهي هر چند بزرگ اما محفوظ و مسدود كه داراي گنجايشي بيحد نيست خارج شود!
عدهاي هم دين را چون شيئي در نظر ميگيرند كه همه جا همراهشان است و به هر ترتيبي كه خواستند ميتوانند آنرا تغيير شكل و ماهيت دهند!
من همانطور كه گفتم نظرم اين است كه بجاي پرداختن به چيستي و چگونهگي دين، بگوئيم چه چيزي ميتواند دين و ديني نباشد. اصولاً چه انتظاراتي را نبايد از دين داشته باشيم؟ در كجا نبايد دنبالش بگرديم؟ كجا نبايد خرجش كنيم؟ بنظرم با پاسخ به اين سوالات بيشترين تفاهم ميان كساني كه به عنوان ديندار شناخته ميشوند و آنان كه خود را بيدين مينامند حاصل خواهد شد. درحاليكه ميدانيم؛ ميان دينداران هم تفاهمي اينچنيني وجود ندارد.
موقعي كه دين را در تاريخ جستجو ميكنيم و از آن انتقاد ميكنيم، دين به صورت يك شيئي مجسم در ميآيد كه همانقدر كه ميتوان از زواياي متفاوت يك شيئ را ديد، در مورد دين هم اختلاف نگاه وجود دارد، و البته تاريخشناسان در مورد تمام مقاطع مختلف تاريخي اختلاف نظر دارند (يعني دين ميشود تاريخ). موقعي هم دين را در شخصيتها و اسطورههاي آن جستجو ميكنيم، كه در اينصورت باز هم دين بصورت يك شيئ در ميآيد، اما شيئي كه در تاريخ سيال بوده، و تشريح و توضيح آن نياز به دانش فوقالعادهاي دارد تا در مورد كسي به ناحق رأي صادر نكنيم (دين تبديل به اسطورهشناسي ميشود). يك وقتي هم دين را در علوم منسوب به دين جستجو ميكنيم، مثل فقه و كلام. علوم ديني هم قواعد خاص علوم ديگر را دارند، و در براي تكامل، و اثبات صحت و سقم فرضيات و استدلالها و نتيجهگيريهاي خود نياز به گفتوگو و بررسي علمي دارند، و علوم ديني هم از اين حيث مستثنا نيستند، دقيقا تمام شرايط علوم ديگر را بايد داشته باشند (دين، علم ميشد). اما يك وقتي هم هست كه دين را نه بعنوان يك موجود قابل بحث و نظر، بلكه تنها يك احساس در نظر ميگيريم، كه قرار نيست آنرا با ديگران در ميان بگذاريم، آنرا براي خود ميخواهيم و در خود حفظ ميكنيم و هر روز با تمهيدي به تقويت و گسترش نفوذ آن در تمام جوانب زندگي خود ميپردازيم.
نيازهاي ذاتي انسان ثابت كرده كه اين احساس در تمام انسانها وجود دارد، و كسي از آن مستثنا نيست. چه كسي ميتواند ثابت كند كه يك سيلي كوچك در كودكي از سوي پدر، كه باعث رنجش خاطر او شده، تا پايان عمر در تمامي لحظات، در تمامي تصميمات و احساسات و افكار او تأثير گذار نبوده؟! و اينچنين است كه دين بهعنوان يك احساس پويا و زنده كه تمامي لحظات زندگي فرد را تحت تأثير خود قرار ميدهد، ميتواند همه چيز را در سيطرهي خود بگيرد، و همهي آن نگاههاي متفاوت به زندگي را پوشش دهد، و حتي سربلندانه ميدان زندگي در اين دنياي پرشتاب را ترك كند، درحاليكه هميشه در آن جاريست و حضوري مداوم و پيگير دارد. با اين نگاه، حكومت ميتواند ديني باشد، درحاليكه مطابق نگاه دين علمي، حكومتي لائيك است!
گاهي ميبينم بحثهاي بينتيجهاي در مورد مسائل ديني بوجود ميآيد و عدهاي كه تنها ناظر گفتوگو هستند، و شايد هم اميدوار به غلبهي تفكري خاص، نااميدانه سري تكان ميدهند و از هر گونه فكري دربارهي اينگونه مسائل منصرف ميشوند، و حتي از آن پس ديگراني را كه هنوز اميدوارند را مسخره ميكنند. من دوستاني داشتم كه همراه من، و حتي به سبب اشتياق آنها بود كه در پي كسب علمي تازه و نگاهي نو به دين افتادم، اما اكنون هرگاه حرفي كه بنظرم نامربوط است ميزنند و من به سرافت پاسخگويي درميآيم، با نگاهي منزجرانه، كه اگر از دستشان برميآمد مرا از خود دور ميكردند، ميگويند؛ آقا اصلا من لائيك هستم!.. تا ميخواهم بپرسم؛ آخر اينها چه ربطي به هم دارند، ديوانهگي خود را از دست من اعلام ميكنند!
و تمام اين ديوانهگيها از آنجاست كه مشخص نيست دو طرف گفتوگو درباره چه صحبت ميكنند؛ دين تاريخي، دين اسطورهاي، دين مكتبي، يا دين قلبي. و نميدانند بحث دربارهي هركدام چه مقتضياتي ميطلبد و چه ويژهگيهايي را بايد رعايت كنند، و از چه فرضياتي ميتوانند براي استدلالهاي خود بهره برند، و نتيجهي بحث را در كجا ميتوانند مصرف كنند!؟