شنبه، آبان ۱۷

اين جام لطيف

يكي دو ماه پيش اينجا گفتم كه مادرم قرص‌هاش رو نمي‌خوره، مي‌گه تلخ‌اند. اين قرصي كه تلخه، براش حكم مرگ و زندگي داره، و اونروز من واقعاً كلافه بودم، نمي‌دونستم بايد چه كار كنم. انگار اين قرصه مي‌خواست همون فرضيه‌ي معروف تلخ بودن دوا رو ثابت كنه. بهرحال همون موقع بطور اتفاقي متوجه شديم؛ مي‌شه با حل كردن‌اش تو ماءشعير كه مامان خيلي دوست داره، تلخي‌اش رو بي‌اثر كرد. ما هم اين كار رو كرديم، جواب هم داد، دكتر هم گفت ايرادي نداره، و تازه يه قرص مشابه به‌مون داد تا ديگه موقع حل كردن‌اش اينقدر كف نكنه و باعث دردسر نشه! حالا از اون موقع كار من شده همين؛ در ماءشعير رو باز مي‌كنم، قرص رو توش حل مي‌كنم، و بعد دوباره پرس‌اش مي‌كنم. يعني الان شركت‌هاي نوشابه‌سازي دربه‌در دنبال من مي‌گردن كه چرا حق مؤلف رو رعايت نكردم!

مي‌خواستم از احساسي كه موقع باز كردن يه ماءشعير معجون براي مادرم دارم بگم. هر وقت اين كار رو مي‌كنم ياد اين شعر خيام مي‌افتم:

جامي‌ست كه عقل آفرين مي‌زندش // صد بوسه‌ي مهر بر جبين مي‌زندش
ايـــن كوزه‌گر دهـــر چنين جام لطيف // مــــي‌سازد و باز بر زمين مي‌زندش

اين همون كاري‌يه كه من مي‌كنم. نمي‌دونيد چقدر سخته درست كردن يكي از اين ماءشعيرهاي معجون، و بعد بستن درش بدون اينكه كسي متوجه بشه. و از اون سخت‌تر وقتي‌يه كه بايد با دست‌هاي خودت دوباره بازش كني و همه‌ي كارت رو به هدر بدي.. احساس عجيبي‌يه! جدي مي‌گم! از اون احساس‌هاي متضادي كه در يك لحظه درون آدم جمع مي‌شن!

بگذريم.. حالا فكر مي‌كنيد كدام جام لطيف بوده كه عقل خيام صد بوسه‌ي مهر بر جبين‌اش مي‌زده؟ تا حالا تفسيري از اين شعر نخوندم. مسلماً هست، اما من پي‌گيرش نبودم.. اول فكر مي‌كردم اين جام لطيف بايد انسان باشه. بعد كه به خودم به عنوان يك انسان نگاه كردم، ديدم من همچين هم جام لطيفي نيستم! يكي از نشانه‌هاي لطيف نبودن‌ام همين خودخواهي‌يه، كه قبل از همه اين جام لطيف رو به خودم نسبت مي‌دم، و پيش خودم توجيه مي‌كنم كه منظور خيام مرگ و زندگي من بوده. كسي نيست بگه: بفرض كه يكي تو رو اشرف مخلوقات صدا زد، خب تو چرا امر بهت مشتبه شده. فكر مي‌كني ديگه لازم نيست اشرف مخلوقات بودن‌ات رو ثابت كني؟!

ما آدم‌ها تصور مي‌كنيم اين جائي كه توش زندگي مي‌كنيم، دنيايي‌يه كه در يك بردار زماني در حال پيش‌رويه. يعني اين زمانه، كه در حال تغييره نه دنيا. دنيا روال حركت خودش رو در مسير تغيير زمان طي مي‌كنه، تغييرات‌اش هم نسبت به زمان بوجود مي‌آد. اما اين حقيقت نداره. در واقع با اين كار، ما داريم زمان رو از دنيا جدا مي‌كنيم. البته همين‌جا بگم كه منظورم از دنيا همه‌ي هستي و نيستي‌يه.

بنظر من دنيا مثل يه فيلم مي‌مونه، كه با تغيير عكس‌هاي ثابت روي حلقه‌ي فيلم، تصاوير متحرك بوجود مي‌آيند. دنيا هم همين‌طوره. يعني هر آن در حال آفريده شدن و ويران شدنه، و ما هر آينه در اين دنيا نابود مي‌شويم، و در دنياي بعدي آفريده مي‌شويم. و خدا نگارنده‌اي‌يه كه مدام در حال كشيدن طرحي نو از هستي و نيستي‌يه؛ طرح قبلي رو زمين مي‌زنه و طرحي نو مي‌كشه، و ما رو هم از روي بخشنده‌گي و وسعت ديد خودش در اين طرح‌ها لحاظ كرده.. اين وسط ما بي‌خبران حيرانيم!

البته به احتمال زياد من اشتباه مي‌كنم، و اين اصلاً از من بعيد نيست. براي مني كه اولين نمره‌ي ديكته‌م رو سه گرفتم، و آخرين نمره‌ي ادبيات‌م رو تو دانشگاه دو گرفتم، و هيچ شعري رو در طول دوران تحصيل‌ام نتونستم از بر كنم، اصلاً جاي تعجب نداره كه يه شعر ساده رو هم نتونم معني كنم!

اين بي‌سوادي من از مثنوي خوندنم هم پيداست. هر بار كه مثنوي رو دستم مي‌گيرم، فكر مي‌كنم ديوان حافظه، از وسطش مثل فال حافظ باز مي‌كنم و باصطلاح خودم شروع مي‌كنم به مثنوي خوندن. ولي واقعاً مثنوي چيز ديگه‌اي‌يه. من هم بعد از خوندن چند خط از فال مثنوي، تازه متوجه مي‌شم كه نمي‌شه با مثنوي فال گرفت، بايد مثل هر كتاب ديگه‌اي از اول‌اش شروع كرد به خوندن. براي همين هميشه فقط مي‌تونم شعر اول مثنوي رو بخونم، خب وقتي ازش سر در نمي‌آرم چه كار كنم:

بشنو اين ني چون شكايت مي‌كند // از جدائي‌ها حكايت مي‌كند
كز نيستان تا مرا ببريده‌اند // در نفيرم مرد و زن ناليده‌اند

و هميشه هم حس تازه‌اي دارم. احساسي كه هر چه پيش مي‌رم قوي‌تر مي‌شه، تا جائي كه به چشم دل بشينه.

سينه خواهم شرحه شرحه از فراق // تا بگويم شرح درد اشتياق
هر كسي كو دور ماند از اصل خويش // باز جويد روزگار وصل خويش

تا برسه روزي كه من هم اصل خودم رو پيدا كنم، به اونجائي برسم كه ازش جدا شدم، اون ريشه‌اي كه در آبه، و ببينم كه كي منو اينطوري تراش داده؟

من بهر جمعيتي نالان شدم // جفت بد حالان و خوش‌حالان شدم
هر كسي از ظن خود شد يار من // از درون من نجست اسرار من

كدوم سِرّ؟ وقتي چيزي براي خودم نگه نداشتم چي؟ سِرّم شده ناله و خنده همون بدحالان و خوشحالام!

سر من از ناله‌ي من دور نيست // ليك چشم و گوش را آن نور نيست
تن ز جان و جان ز تن مستور نيست // ليك كس را ديد جان دستور نيست

اين بيت منو ياد شازده كوچولو مي‌ندازه كه مي‌گفت: هر آنچه اصل است از ديده نهان است.. دنبال يه بره مي‌گشت تا درخت‌هاي بائوباب ستاره‌اش رو بخوره، اونوقت يه نقاشي از يه جعبه دست‌اش گرفته بود و مي‌گفت تو اين جعبه بره‌اش رو نگه مي‌داره. بره‌اي كه هيچ‌كس نمي‌ديدش، اما اصل همون بود!

آنش است اين بانگ ناي و نيست باد // هر كه اين آتش ندارد نيست‌باد
آتش عشق‌ست كاندر ني فتاد // جوشش عشق‌ست كاندر مي فتاد

آيا هيچ ني بي آتش عشقي نيست؟ و هيچ مي بي‌جوشش عشق؟ پس من چي‌آم؟ از چه ريشه‌اي، و در كدام نيستان رشد كردم؟ و قرعه‌ي من به نام كدام استاد ني تراشي خورده كه اينقدر بي‌بخارم؟! پس كو اون آتش عشق من؟.. محرم اين هوش را جز بيهوش نيست // مر زبان را مُشتري جز گوش نيست!.. اين هم آستانه‌ي تحمل من. چه بي‌طاقت‌ام من!

هیچ نظری موجود نیست: