كتابچهي قبلي را سياه كردهام به آخر، و كتابچهي سفيد و تازهاي در دست دارم براي سياه كردن. هنوز خطي از سياهي بر سينهي سفيد آن نكشيده بودم، و تصور ميكردم بايد حرف تازهاي داشته باشم، حرفي كه لايق اين طبع نو و برگ سفيد باشد، و در حد تازهگي آن. بوي كاغذ ذهنم را به دنبال خود ميكشد، اما حواسام هست كه حرف تازهاي ندارم.
آري، مثل روزي كه بايد دوباره متولد شوم. آنگاه هم همين هستم، كه هستم. نميدانم برخي، از زندگي چه ميفهمند، و كجا در پياش هستند، كه ميتوانند از زندگي دوبارهي خود بگويند؛ چگونه باشم بهتر است؟! اينكه چگونه ميشود كه بهتر از امروز باشم؟ وقتي در همين زندگي نميتوانم امروزم را بهتر از ديروز بسازم، چگونه زندگي بهتري را متولد شوم؟! زندگي بهتري كه با تجربيات زندگي اكنونم تصور ميكنم و ميخواهم؛ چگونه ممكن است؟ آيا آنها خيال ميكنند كه زندگي با تجربيات ديگران ممكن است؟! نگوئيد كه منظورم را متوجه نشديد. زندگي من همين است كه ميبينم، نه آنچه ميخواهم، يا بايد باشد، و در توانم نيست. يا آنچه از زندگي دوباره ميسازم، براي من نيست، براي اوست كه من ساختم. پس اگر من زندگي دوبارهي فرد ديگري باشم، چگونه از زندگي او كه نميدانم كيست، تجربه كسب كنم؟ من اگر زندگي دوبارهي او باشم، نميدانم آيا توانستهام همان چيزي باشم كه او فكر ميكرده بايد باشم؟
آنكه مرا در خيال خود نگاشت، چه واقعيتي در زندگي داشت، و چه كرد كه پاداش زندگي دوباره از خداي خود گرفت، كه توانست با من زندگي دوبارهاي بسازد؟ و آيا او همچون زندگي اولاش كه توانائي انتخاب زندگي نداشت، در تولد من هم، و زندگياي كه با من يافته هم، توانائي انتخاب نداشت، كه اينچنين انسان و زندگي فلاكتباري چون من و زندگيام نصيباش شد؟ اگر قدرت انتخابي، حتي براي زندگي دوباره نداريم، پس چه سود از اين همه شوق و ذوق براي زندگي دوباره يافتن، وقتي همانايم كه بوديم؟ تنها سرابيست براي پيمودن راهي ناهموار، براي گشايش عقدههايي كور كه از دل ناتواني و بياختياري پديد آمده، و براي روشنگري شعلهاي كه هر آن از فروغاش كاسته ميشود؛ به نام زندگي.
ميخواهم بدانم، آنكه مرا در خيال خود پروراند، ميدانست چه ميكند؟ يا نه، از روي هوس و بازي، زندگي ديگري را هم خواسته كه تجربه كند. مثل حال و روز من، كه ميخواهم زندگي آن پيرمرد دورهگرد را بسازم. آن پيرمردي را ميگويم كه در پارك ميخوابيد، صبحها گوني زندگي را بر پشتاش ميگزاشت، تا كسي به آن دست نبرد، و از هر كوچه و معبري، اندوختهاي به آن ميافزود. آن پيرمردي را ميگويم، كه نه تنها در هر قدماش دانهي شكري نميكاشت، كه خدا را هم بدهكار ميكرد، از بدبختي و فلاكتزدهگي. وجدانتان آزرده است؟ ناماش را نبرم؟ ناماش را در تمام داستانها و قصهها و بر پردهي سينماها و صفحهي تلويزيونها، شما خود بردهايد، و در رؤياهاي شبانهتان لنگلنگان راه خود را مييابد. همان كه به او تهمت دوستي با گنجشكها و حرف زدن با كلاغها را زديد؛ با گنجشكها ميرقصد و از كلاغها خبر از مرغان عاشق پيشه ميگيرد.
آنچه من از او ميسازم پيرمرد ديگريست. من زندگي دوبارهي او را نميسازم، زندگي اول و واقعياش را ميگويم، كه ظالمانه پنهاناش كردهايد. گرچه، ميدانم از اين پس هم شما براي او زندگي دوبارهاي خواهيد ساخت. پس، از آرزوي اول و آخرش شروع ميكنم؛ آرزو داشت هيچگاه زندگي دوبارهاي نيابد، چون يقين داشت كه هميشه نسبتي با واقعيت نكبتبارش خواهد داشت.
پيرمرد در پاركي زنده بود كه هيچ ميدان و آبنمائي نداشت، تنها خيابانهايي بود كه از يك طرف به طرف ديگر وصل ميشد، و مردم از آنها عبور ميكردند، اما او در ميان چمنها مدام دور خود ميچرخيد و به كسي توجه نداشت. كاسه و سفالي هم نداشت، تا آبي راحت بنوشد. دستاش را ظرفي ميكرد، كه با اندام تناش ساخته بود، همان چيزي كه ما براي برداشتن و گذاشتن استفاده ميكنيم، او براي نگهداشتن بكار ميبرد. اگر دست خودش بود، دستاش را قطع ميكرد، تا اينگونه هنرمند نميبود، تا شايد به احتياج در پي ليواني ميرفت، و مثل ديگران زندگي ميكرد.
تنها شباهتي كه با شما داشت، بيدردي او بود. بيدرد بود، زيرا هميشهي زندگي درد كشيده بود، و شناختي از بيدردي نداشت. درد كشيدن را عادتي از خود ميدانست، كه ديگر فراغت از آن محال بود. دردهايي بود؛ ناشناس، آنچنان كه كاويدن آنها از طاقت او خارج بود. شما ميگفتيد: او درد كشيدهي روزگار است، و تهمتي از اين بالاتر براي او نبود. بيغم بود و دردش، گم و ناپيدا، چون كرم شبتابي كه هرگز شب نديد، مُرد و روي ماه را هرگز نبوسيد.
از او قصهها ساختيد: او عاشقي زار بوده و اكنون مفلوكي اسير فرصتهاي شمرده. يا در گوش هم سخن چيديد: مي نوشيده و زندگي را به تاراج داده. گفتيد: غافلهي عمر از او سبقت گرفته و مجال خوشگذراني را به غم واگذارده. فرياد ميكشم، از ته دل و تا عمق جان، ديدهام و فرياد ميكشم؛ آيا كسي هست كه فرصت بودن را بي شادي و مي نوشي طي كرده باشد؟ آيا روز غربت را فراموش كردهايد، كه چگونه از درد به حال زار افتاده بوديد؟ زيرا كه درد، تنجامهي شادنوشي را از تنتان كشيده بود و برهنه بر سوز غربت نشانده بود. اما او غم و شادي را از سر گذرانده بود. غربت؛ نفس او بود، و هر پياله كه شما مينوشيد و مست ميشويد، او غرابهها سركشيده بود و مست نبود. و اگر غربت، آستانهي درد شماست، او نقطهي آغاز و پايان درد را به هم رسانده بود. نه غصهي فرصتهاي گذشته را داشت، نه غم فرداي محتمل يا بعيد.
در آينهي هر صبح ميديد رخ خود را كه كوتاه و كوتاهتر ميشد، اما هميشه گمان ميكرد؛ اين آينهي صبح است كه زنگار گرفته. هيچگاه نتوانست، يا نخواست بداند و بفهد كه از عمر، روزي گذشته و بايد در پي روزي ديگر بود. شبها كه بر نيمكت خود ميافتاد، چشم به ستارگان ميدوخت، احساس تازهاي نبود، و ستارهاي برقي نميانگيخت. دستاش از نيمكت آويزان ميشد تا بتواند چمنها را شانه كند. سوسكها از دست او نميترسيدند و آنرا پلي براي خود ميساختند، بي هيچ مزاحمتي از سوي پيرمرد. آن شب هم چون شبهاي تمام عمر، تاريك بود و سكوت بيخيالي و آرامش خوابآور، همه را به خواب ميبرد.
همهي شما پيش از خواب فكري داريد، چيزي در ذهنتان بياختيار ميلولد و تا به خود بجنبيد، گم ميشود و مهو. معمولاً با همين افكار هم ميخوابيد، گرچه هيچگاه آنها را درنمييابيد. اشباحي شايد در خيال ميبينيد، يا چيزهايي ميشنويد، و در اوهام پاسخشان را ميدهيد، و معمولاً هم لذت ميبريد از اين حاضر جوابي. اين مراسم پيش از خواب است، كه ذهن بايد براي استقبال از خواب، فرشتهي مرگ خود، برپا كند، مثل رقص پاي سر بهداران پيش از خفهگي و مرگ. اما شما آدمها ضعفهاي خود را در موجودات ضعيف اطرافتان ميجوئيد، نه در خود. و آن پيرمرد را در زندگي دوبارهاش بيخيال ساختيد، كه انگار هيچ فكري در سر ندارد، آرزويي براياش نمانده جز مرگ. اما او هم چون شما رؤياها و آرزوهايي داشت، كه هر شب و پيش از خواب در خيال ميديد.
آن شب هم پيش از خواب خيالاتي داشت، بياعتبار براي شما. ذهن او در طول روز فعاليتي نداشت، كه در لحظه مرگاش، پيش از خواب، رقص زيبائي كند. افكارش هميشه ساده و راحت بود، مثل فيلمهاي هندي. به افكار پيچيدهي خودتان، كه برخي از آنها را باعث مباهات ميدانيد، استناد نكنيد، او فكر داشت، اما ساده و بيآلايش بود، خيالات پيش از خواباش هم فارغ از احوالات روزانه نبود. و آن شب هم با خيالاتي ساده و آرام، به استقبال خواب رفت.
ادامه دارد...
يواش يواش داشت ديوونهام ميكرد اين پيرمرد. نميخوام اداي كسي رو دربيارم، اما واقعاً بيچارهام كرده، نميدونم باهاش چه كار كنم. اول كه شروع كردم، شايد يك هفته پيش بود، اصلاً فكر نميكردم به اينجا برسه، يعني اصلاً قصد قصه گفتن و از اين حرفها رو نداشتم. يه چيزي بود در حد يه احساس گذرا، اما نميدونم چطور شد كه دوام آورد. فرداش كه رفتم سراغ كتابچه، ديدم نميتونم ولش كنم، و خودبهخود ادامهاش دادم. نوشتم و نوشتم تا جائي كه ديگه خوابام گرفت، و هنوز ادامهي داستان مونده بود. راستاش رو بخواهيد حوصلهاش رو نداشتم. سرم رو كشيدم زير پتو و خوابيدم. و بعد از اون شب، تا حالا نتونستم بلائي سر اين پيرمرد بيچاره بيارم.
اون شبي كه اين قصه رو مينوشتم، احساسام اين بود كه بايد در انتها عاشق بشه، و زندگي دوبارهاي پيدا كنه. داستان اين طوري بود كه بعد از ديدن يه سوسك روي نيمكت، كه بيحركت نشسته و به اون زل زده، بتدريج زبوناش كه سالها بند اومده بود باز ميشه، و با اون سوسك حرف ميزنه. اون شب تا سر صبح از خودش و گذشته و زندگياش و چيزهائي كه دوست داره، يا ميتونه دوست داشته باشه حرف ميزنه. اما اون عادت به بيخوابي نداشت، و بالاخره سر صبح خواباش ميبره و وقتي بيدار ميشه، اولين چيزي كه ميبينه جسد سوسك بيچاره است كه زير تناش له شده. پيرمرد كه براي اولين بار تو زندگياش دل داده بود، و زندگي واقعي رو تجربه كرده بود، با ديدن مرگِ تمام زندگياش، كه يك شبه بدست آورده بود، در يك لحظه ميفهمه كه چيزي براي زندگي نداره و ميميره.
... اما هر چه فكر ميكنم، ميبينم اصلاً خوب نيست. خواستم خيلي راحت و بي دردسر بكشماش. يعني شب خيلي راحت و طبيعي مثل هميشه، ميخوابه و ديگه بيدار نميشه. همين، خيلي راحت، مثل تمام زندگياش. خب اين واقعيتر از مرگ قبلييه؛ آخه آدمها همونجوري ميميرن، كه زندگي ميكنن.. اما اين پيرمرد بيچاره بدجوري تو دلام جا كرده. تو دلام احساس خاصي بهش دارم. انگار هميشه ميشناختماش.. انگار گل اون، تو ستارهي من رشد كرده.. بخاطر همين موضوع، ميخواستم خواهش كنم شما زحمت كشتناش رو بكشيد. اين كار رو براي خودتون هم كه شده انجام بديد، تا هم خودتون خلاص شويد، هم اين پيرمرد، و هم من. كسي نميفهمه.. خيلي راحت.. تو دلتون بكشيدش.
اگر كمي، فقط كمي از اين كار احساس انزجار داريد، من راه خوبي پيشنهاد ميكنم؛ ميدونيد چيه، اگر فكر كنيد كه اون در لحظهي مرگاش چيزي براي به ياد آوردن نداره تا بخاطرش گريه كنه يا بخنده، راحتتر ميتونيد بكشيدش. البته بعضيها هستند كه تا موقع مرگشون فرا نرسه، نميتونن تصور كنن كه در لحظهي مرگ ممكنه به چه چيزي فكر كنن. مثلاً خود من الان بهانهاي براي گريه يا خندهي پيش از لحظهي مرگ يادم نميآد. و اين خيلي بده.. البته چرا.. شايد به ياد اين پيرمرد و وبلاگي كه توش زندگي ميكرد، اشكي ريختم.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر