شنبه، بهمن ۱۱

عشقِ بي زبان


عاشقي پيداست از زاريّ دل ــ نيست بيماري چو بيماريّ دل
علت عاشق ز علت‌ها جداست ــ عشق، اصطرلاب اسرارِ خداست

هر چه گويم عشق را شرح و بيان ــ چون به عشق آيم، خجل باشم از آن
گر چه تفسير زبان روشنگرست ــ ليك، عشقِ بي‌زبان روشن‌ترست

چون قلم اندر نوشتن مي‌شتافت ــ چون به عشق آمد، قلم بر خود شكافت
عقل، در شرحش چو خَر در گل بخفت ــ شرح عشق و عاشقي هم عشق گفت

آفتاب آمد دليلِ آفتاب ــ گر دليل‌ات بايد، از وي رو متاب
از وي ار سايه نشاني مي‌دهد ــ شمس، هر دم نورِ جاني مي‌دهد

كي بود كه اين‌ها رو به من بگه؟ اون‌موقعي كه تاريكي شب و چلچراغ ستاره‌ها و نور مهتاب جذب‌ام مي‌كرد، برام از اينا بخونه. چرا كسي ادب مثنوي‌خواني رو يادمون نداد؟ هر چي مي‌گفتن، از ادب تفال به ديوان حافظ بود. چرا مجموعه آموزش‌هاي مدرسه و تلويزيون و كلاً محيط زنده‌گي‌مون، از مولانا و مثنوي چيزي دور و دست‌نيافتني درست كرده؟ كه هرگز دنبال‌اش نريم و نخونيم. چرا مثنوي رو اينقدر برامون ثقيل و باورنكردني و غيرقابل فهم جلوه دادن، كه تازه حالا متوجه بشيم چقدر در جواني مي‌تونست به دردمون بخوره. بخدا حرف دل مي‌زنه اين صوفي‌ي ابن‌الوقت! كه «فردا گفتن» و «فردا شنفتن»، نيست شرط طريق. جوونه كه دل داره و دل‌دار. اين حرف‌ها به درد دوره‌ي جووني مي‌خوره؛ دوره‌ي عاشقي و شور و شيدائي. اصلا بايد گفت؛ فقط جوون‌ها اين‌ها رو مي‌فهمن، نه پير و پاتال‌هايي كه خيره به خورشيد هم از چشم‌شون اشكي سرازير نمي‌شه، دل‌مرده شدن و بي‌احساس؛ حالا چه فايده؟ نوش‌داروئي و بعد از مرگ سهراب آمدي، سنگ‌دل! اين زودتر مي‌خواستي، حالا چرا؟

خفه‌شو محمد! كه گنده‌تر از دهن‌ات حرف مي‌زني! اين حرف‌هات خودش مصداق چيزي‌يه كه گفتي؛ اين حرف‌هاي مولانا رو فقط جوون‌ها مي‌فهمن. اگر تو قابليت درك‌اش رو داشتي، مي‌فهميدي؛ عشقِ بي‌زبان روشن‌ترست!؟

پنجشنبه، بهمن ۹

قانونگرائي و گسترش فرهنگ مدرنيسم

مردم شهر آتن براي رفع مشكلات و دعواهاي ميان خود، پيشنهاد تدوين و تبيين يك قانون جامع براي شهر آتن را به برجسته‌ترين خردمند ايوني روزگار خود مي‌دهند، كه همان «سولون» باشد. او بعد از تدوين و ارائه‌ي اين قانون براي زنده‌گي اجتماعي مردم آتن، از آنان مي‌خواهد كه تمام تلاش و همت خود را معطوف به اجراي دقيق اين قانون كنند، و تا ده سال هيچ‌گونه تخطي و تغييري در آن ندهند. او خود نيز براي اينكه مجبور به تغيير قانون نشود، به مدت ده سال از آتن دور مي‌شود و به سياحت و گشت و گذار در امور جهان و تمدن‌هاي ديگر مي‌پردازد، تا در اين مدت آتني‌ها كاملا ضعف و قوت و اشكالات اين قانون را تجربه كنند، تا بعد از اين ده سال به رفع اشكالات آن بپردازند و اين تغييرات تنها با حضور خود سولون ممكن بود. در واقع اين يك رفورم در قانون و زنده‌گي اجتماعي است، و يك تجربه تاريخي از عهد باستان براي تمدن امروز غرب، كه نشان دهنده‌ي شالوده‌ي فرهنگ قانون‌گراي آنان‌ست. آنچه امروز بعنوان ثمره‌ي مدرنيسم و به نام دموكراسي مي‌شناسيم، ناشي از همين تجربيات تاريخي و بازآفريني‌ي مداوم قوانين جامعه است. همان‌چيزي كه هيچ‌گاه بعنوان شالوده‌ي فرهنگي‌ي ما در تاريخ چندين هزار ساله‌ي تمدن ايران‌زمين وجود نداشته ــ گرچه در برخي از برهه‌هاي تاريخي به دليل قدرت‌يابي‌ي برخي شخصيت‌هاي تاريخ‌ساز و دنياديده و خردمند و دادگر و دين‌دار، به آن رو آورده‌ايم، اما هيچ‌گاه سير پايدار و روال طبيعي‌ي تاريخ و فرهنگ ايران‌زمين نبوده.

پس از فرمان‌روائي‌ي حدود پانصدوبيست ساله‌ي آشوريان بر آسيا، به تدريج قبائل و اقوام آسيائي راه سركشي از قيد پادشاهي آشوريان را از مادها كه اولين قوم استقلال‌طلب و آزادي‌خواه بودند آموختند. پس از استقلال مادها، «ديه‌ئكو» فردي از آنان بود كه در ميان مردمان آن حدود به تدريج به دادگري و بي‌طرفي در قضاوت مشهور شد، و مراجعات بسياري براي حل اختلاف در مرافعات مردم پيدا كرد، تا آنجا كه تمام وقت و زنده‌گي‌اش صرف مردم مي‌شد. بنابراين روزي تصميم گرفت؛ ديگر بر كرسي قضاوت ننشيند و عرض‌حال كسي را نپذيرد، چون اين كار او را از پرداختن به امور زنده‌گي و خانواده محروم مي‌كرد. با اين تصميم او، دوباره هرج‌ومرج و دزدي و دعوا و مرافعات معمول ميان مردم بي نتيجه و قاضي ماند. مادي‌ها در جرگه‌اي (همان لوئي‌جرگه‌اي كه امروز در افغانستان وجود دارد) تصميم گرفتندحكومت مركزي قدرت‌مند مادها را براي ايجاد نظم و انظباط در جامعه برپا كنند، و ديه‌ئكو را هم به‌عنوان پادشاه برگزيدند. من كاري به ادامه‌ي كار ديه‌ئكو و روش او براي استواري‌ي سلطنت پادشاهي‌اش با برپائي‌ي كاخ عظيم اكباتان و لشكركشي‌هاي او و فرزندان‌اش براي گسترش امپراطوري مادها ندارم، تنها مي‌خواهم اين روش ما ايراني‌ها براي استقرار نظم و انظباط در جامعه را با روش آتني‌ها و كلا ايوني‌ها مقايسه كنم؛ آنها در هر شرايطي و با هر پادشاه و سلطنتي در پي وضع قانون و پايبندي به آن بوده‌اند، اما ما در تاريخ و فرهنگ خود هميشه متكي به افرادي دادگر بوده‌ايم، كه به هر حال روزي خواهند مرد.

تجربه‌ي تاريخ تا پيش از عصر مدرنيسم ــ كه بهرحال نمي‌توان اين تاريخ نسبتا كوتاه و پرتحول مدرنيسم را با همان ديدگاهي كه در اعصار پيش از آن وجود دارد مورد بررسي قرار داد ــ نشان مي‌دهد كه سه پايه‌ي اصلي براي بالنده‌گي‌ي هر تمدني وجود دارد؛ دانش و دين و داد. اگر دو پايه‌ي خرد و دانش و آگاهي عمومي، و همچنين خدا و دين و مذهب را در ايران با كمي تسامح و اغماز، به سستي و كاهلي متهم نكنيم، يقينا پايه‌ي ديگر؛ قانون و حكومت قانون‌مند و فرهنگ قانون‌گراست كه بيشترين سهم را در ايجاد وضع موجود و اضمحلال تمدن ايران‌زمين داشته.

در تاريخ معاصر ايران شاهد نفوذ و استعمال پديده‌ها و دستاوردها و مظاهر دنياي مدرن غرب هستيم، و حتي امروزه برخي پايه‌هاي شكل‌گيري‌ي مدرنيسم در غرب را در فرهنگ ايران‌زمين مي‌آزمائيم؛ نقد باورهاي فرهنگ سنت، رشد فردگرائي، و عدم تداوم زايش قهرمانان و اسطوره‌هاي ملي، نشانه‌هاي رشد فرهنگ مدرنيسم در ايران هستند، گرچه در اين وضعيت موجود بيشترين چيزي كه در ايران نمودار است، تزاحم و تداخل و عدم تجانس فرهنگ سنت با مظاهر وارداتي دنياي مدرن است كه باعث ناچيز شمردن تمام دستاوردها و پيشرفت‌هاي مردم ايران در زمينه رشد زيربنائي‌ي فرهنگ مدرنيسم مي‌شود، اما شواهدي غيرقابل انكار در اين زمينه وجود دارد.

دموكراسي اصلي‌ترين دستآورد دنياي مدرن است، كه در يك پروسه‌ي تاريخي در محيط مناسب فرهنگي غرب كه پيش‌تر اشاره شد صورت يافته است. دموكراسي بدون فرهنگ قانون‌گرائي مطلقا قابل تصور نيست. من تاريخ ربع قرن اخير ايران را در گرايش به تغيير و ايجاد فرهنگ مدرنيسم برآورد مي‌كنم، و اگر عده‌اي را خوش نيايد باكي نيست؛ دولت قانون‌گراي خاتمي را با تمام ضعف‌ها و كاستي‌هائي كه در ايفاد حقوق و منافع مردم ايران داشته، اولين اثر آشكار گسترش پايه‌ها و پيش‌زمينه‌هاي فكري و فرهنگي و زيربنائي تمدن مدرنيسم در روبنا و ساخت سياسي جامعه‌ي ايراني مي‌دانم، كه مي‌تواند نويدبخش وجود استعدادهاي بالقوه‌اي در فرهنگ و زيربناي جامعه‌ي امروز ايران براي ايجاد حكومتي دموكراتيك و پايبندي به آزادي‌هاي قانوني و گسترش و تداوم آن باشد. (فرهنگ مدرنيسم در ايران ضعيف و نارس و ناقص هست، اما شكست دولت خاتمي به خاطر ضعف در ساخت سياسي‌ست نه ساخت اجتماعي و زيربنائي)

دو دليل براي ادعاي خود دارم كه مربوط مي‌شود به دو صفت ويژه‌ي دولت آقاي خاتمي ــ كه گرچه جاي خدشه و ايراد بسيار دارد، اما در نوع خود در تاريخ ايران، و با در نظر گرفتن اراده‌ي عمومي در فرهنگ رو به مدرنيسم مردم ايران براي برپائي‌ي حكومت قانون قابل ملاحظه است؛ يكي ويژه‌گي‌ي قانون‌گرائي‌ست، كه با وجود قوانين عمومي و اساسي موجود در ايران كه به زعم اغلب كارشناسان حقوق فاصله‌ي بسيار با اصول متعارف قانوني دارد، و با وجود اين شرايط خاص قوانين دو پهلو و قابل تفسير براي عوام و خواص، باز هم دولت ايشان سعي در اجراي اين قوانين با سعه‌صدر و مداراي بسيار كرد، يا حداقل اراده‌ي اجراي قانون را هميشه در عمل نشان داده. قانون‌گرائي نياز فرهنگي كل تاريخ ايران بوده، اما امروز ايرانيان پس به بارنشستن ثمره‌ي دنياي مدرن ــ دموكراسي ــ مي‌خواهند قانون‌گرائي را تجربه كنند، كه خود جاي اميدواري بسيار دارد!

دومين دليل‌ام مربوط مي‌شود به ايرادهائي كه به خاتمي گرفته مي‌شود؛ چرا از بسيج توده‌هاي مردم براي پيشبرد اهداف دولت منتخب اصلاح‌طلب استفاده نكرد، و هيچ‌گاه نتوانست در قامت اسطوره‌اي مردمي چون مصدق ظاهر شود. نه تنها آقاي خاتمي و نه هيچ فرد ديگري امروز توان ظاهر شدن در قالب اسطوره‌هايي چون مصدق را ندارد، بلكه امروز اصلا مردم ايران خود را نيازمند به چنان قهرماناني نمي‌دانند، و حتي مي‌بينيم به كساني كه در همين تاريخ ربع قرن اخير چنين سودائي در سر داشته‌اند چگونه پشت پا زده‌اند. من مطمئن‌ام كه آقاي خاتمي كاملا آگاهانه نخواسته كه قهرمان و اسطوره‌ي ديگري براي مردم ايران خلق كند، گرچه كه اگر هم مي‌خواست نمي‌توانست، اما مطلقا تلاشي هم نكرد، بلكه اساسا بر ضد اين فرهنگ اسطوره‌ساز ستني‌ي ايرانيان اقدام كرد. ملت ايران ديگر به دنبال قهرمان نمي‌گردد، گرچه هنوز تا احساس و ارداه‌ي قهرمان بودن فاصله دارند.

من اميدوارم با وجود اين شواهدي كه در ساخت سياسي جامعه‌ي ايران در نتيجه‌ي گسترش و تعميق پيش‌زمينه‌هاي فرهنگي و زيربنائي‌ي مدرنيسم در همين سال‌هاي پرمخاطره‌ي بعد از انقلاب در ايران رخ داده، بتوانيم در آينده‌اي نزديك حتي با قرار گرفتن در شرايط فعلي‌ي كشور متفاوتي چون عراق ــ كه در مورد ايران چنين وسعت ويراني امري غير قابل تصور است ــ بتوانيم شاهد اولين حكومت مدرن و دموكراتيك ايراني باشيم. احساس و عقل من و تجربه‌ي تاريخ ايران و جهان در عصر حاضر، با وجود تمام بيم‌ها و سختي‌هايي كه در اين مسير وجود دارد، و با در نظر گرفتن استعدادهاي بالقوه و شايد ناچيز فرهنگي و زيربنائي در جامعه‌ي ايران، چنين نويدي را به من مي‌دهد.

دوشنبه، بهمن ۶

لحظه مرگ و فراموشي ما

همه‌ي عمر بشر، بيهوده صرف روشن كردن زنده‌گي‌ي پس از مرگش شده. تمام تلاش‌مان اين است؛ بدانيم پس از لحظه‌ي مرگ چه بلائي سرمان مي‌آيد. اگر روشن شدن زنده‌گي‌ي پس از مرگ، آرزوئي صادقانه و قلبي در ذات بشر باشد، در اين‌صورت ما به غايت آرزوي خود رسيده‌ايم؛ زيرا امروز هر فرد انسان باوري خاص خود نسبت به زنده‌گي‌ي پس از مرگ دارد. اين يك آرزوي واقعي و قلبي در ذات بشر است؛ بيهوده كه انسان در تمام تاريخ در پي كشف تاريكي‌هاي زنده‌گي خود نبوده؟! اما اگر باشد چه؟ چگونه است كه در لحظه‌ي مرگ تمام آرزوي‌مان اين است؛ اي كاش با مرگ همه چيز پايان مي‌گرفت. لحظه‌ي مرگ، لحظه‌ي كشف حقايق تاريك زنده‌گي‌ست.

فراموش مي‌كنيم، آنچه در تمام تاريخ و زنده‌گي فردي خود در پي‌اش بوديم، در پي تدوين اجزاء و اقسام‌اش بوديم، مراحل مختلفي را مي‌شمرديم، طبقاتي را براي هر دسته از همسايه‌گان خود تعريف مي‌كرديم، مي‌گشتيم به دنبال نشانه‌هائي از آن در دنياي واقع، ليكن در لحظه‌ي مرگ همه را فراموش مي‌كنيم. چه بيهوده آرزوئي داشته‌ايم در تاريخ بشر. چه فريبي خورديم در اين بحر مواج. چگونه در لحظه‌ي مرگ، آرزوي برافتادن همه‌ي آرزوها را داريم؟!

گفتيم به دين ايمان آوريم، تا نجات يابيم. خواستيم ساحل آرامشي براي خود بسازيم. اين كاخ عظيم خيال‌واره‌هاي بشر چه سست بنياد است كه به يك تلنگر تصور مرگ فرومي‌پاشد.