شايد از نگاهام پيداست، اما براي شما كه چشمان وحشتزدهام را نميبينيد، مينويسم؛ شايد در وحشتام شريك شويد. هر چيزي در تاريكي و كوري، ميتواند وحشتآور باشد، اما آنچه در روشنائي و آگاهي، وحشتآفرين ميشود، فراتر از يك ترس بيروني و تاريكيي درونيست؛ بيشتر ناشي از تازهگيي ابعاد يك كشف بيروني و روشنائيي درونيست. اين آگاهيست كه بعضي وقتها ما را در وحشتي فرو ميبرد، كه هر لحظهاش جاني را به كام قدرت محض خود ميبرد.
هر كسي ميتونه تو خونهاش چيزي رو گم كنه. مثلاً برادر من هميشه جوراباش رو گم ميكنه، اما خوبياش اينه كه هر دفعه ميدونه كه بايد دنبال چي بگرده؛ يك جفت جوراب وصلهپينه خورده! اما من؛ هر چيزي رو ممكنه گم كرده باشم. وقتي دنبال جورابام ميگردم، ممكنه دفترچهي تلفني كه بعد از گم كردناش خيلي حسرت خوردم ــ بهخاطر گنجينهي شمارههايي كه از سالها پيش نگهداشته بودم ــ رو پيدا كنم. و اصلاً متعجب نميشم، چون من هر چيزي رو ممكنه گم كرده باشم. خدا اون روزي رو نياره كه زمان و تاريخ و سنوسالام رو گم كرده باشم! فراموشكاري بد دردييه.
بعضي وقتها صبح از خواب پاميشم، و فكر ميكنم؛ الان كجا هستم؟ يا صحيحاش اينه كه؛ الان بايد كجا باشم؟! و چه كار بايد بكنم؟ اصلاً عمرم رو گم ميكنم. با خودم ميگم؛ الان در كدام مرحلهي زندهگيام هستم؟
بايد صبر كنم تا مادرم بيدارم كنه و بهم غذا بده و من آقونق راه بندازم و خودم رو لوس كنم. بعد بايد با هم بريم مهد كودك. چقدر از نقاشي رو ديوار خوشام ميآد. امروز ميخوام قيافهاي كه مامان از چهرهي بابا تعريف كرده رو بكشم. پس چرا پشتام احساس نم و خيسي ميكنم. اه! باز خودم رو خيس كردم و بايد وَق بزنم. پس چي شد بالاخره؟ آها يادم اومد؛ از اينها گذشته. اي واي! دير شد و من هنوز دارم فكر ميكنم كه كي هستم!؟ بايد برم مدرسه. باز هم اون پسره ــ رنجبر ــ اذيتام ميكنه سر صف. نميدونم از دستاش چهكار كنم. هنوز گوشهام درد ميكنه از بس كشيدهشون ديروز. ازش ميترسم. وقتي عصباني ميشه و ميخواد بزندم، كلهاش رو ميندازه پائين، چشمهاش رو چهارتا ميكنه و هي زبونِ دراومدهاش رو زير دندونهاش لِه ميكنه. من ميترسم يهوقت زبوناش قطع بشه اين وسط! امروز چند شنبهست؟ چي داريم امروز؟ يادم نميآد ديشب درسي حاضر كرده باشم!
اي خدا! ديگه نميخوام برم مدرسه. روز اول بهخواست مامان رفتم. اونموقع مامان ميخواست به خواستگارِ جديدش نشون بده چهقدر مَرده، و نيازي به پولاش نداره. دوست نداشت هَووي يه زن ديگه باشه. اما حالا كه ديگه نيستاش. اون هم رفت پيش بابا و مُرد. و من موندم؛ مثل يه توله سگ كه بالاي جنازهي ننه و باباش دم تكون ميده و هي ليسشون ميزنه. به هر جائي سرك ميكشم؛ شايد يه تكه آشغالگوشت بهم بدن، تا دُمي تكون بدم و پارسي بكنم براي ابراز وفاداري. شايد هم اگر شانس بيارم، ميتونم تا آخر عمرم رو همينطوري سر كنم؛ در معيت يك ارباب قلچماق و در شخصيت يك سگ باوفا!
قبلاً فاميلام سادهگي بود، اما حالا انگار باقرييه. شايد هم شافعي، مطمئن نيستم، بايد در موردش فكر كنم. ديروز بود كه با ميثم صمصامي قرار گزاشتم امروز بياد خونهمون. ديروز اومده بود، ميگفت؛ آقاي ناظم گفته بايد برگردي مدرسه. من هم به پدر و مادر تازهام گفتام كه اين آقاي بهاصطلاح ناظم مدرسه، چهجور آدمييه؛ اصلاً نمازخون نيست. همهاش دنبال كتابهاي متفرقه و موسيقييه. با همهي بچهها رفيق ميشه و ميره خونهشون. پدرم ميگه؛ ميخواد بچههاي مردم رو از راه بهدر كنه.
وقتهائي كه پدر صِدام ميزنه، فوري جواباش رو ميدم؛ با صداي بلند. مادري دارم كه الان تا از خواب پاشم، بهم صبح بهخير ميگه. بهكل فراموشام شده؛ چه زندهگياي قبلاً داشتم. احساس ميكنم؛ هميشه همينطور خوشبخت بودم. چشمهام رو باز نميكنم تا وقتي كه مادر اينجا ميآد و من رو ميبينه، اونوقت بهم ميگه؛ صبح بهخير عزيزم، صبحونه آمادهست، امروز امتحانات آخر ترمات شروع ميشه، پاشو پسر خوب! اما من هنوز بهفكر دختر معصوم ديشبي هستم. پدر باهاش خيلي بد رفتار كرد.
امروز بايد استراحت كنم و فقط بهفكر كار فردا باشم. نميخوام روز اول كاري، آبروريزي كنم. ديشب احساس خوبي داشتم، اما بعدش خراب شد. پدر و مادرم دختر خوشگلي برام انتخاب كردن. خانوادهي دختر هم كاملاً موافق بودن. اما آخر مراسم خواستگاري، ياد اون دختري افتادم كه تو دوره دانشجوئي ديده بودم. من اصلاً نميشناختماش. نميدونم چرا؛ اينقدر طول كشيده و هنوز از ذهنام فراموش نشده؟! پدر اورده بودش. من رو هم با خودش برد. تو اون خونهي تنگ و تاريك و كثيف؛ بيشتر شبيه لونهي سگ بود. اونجا بود كه براي اولينبار، پدرم رو يهجور ديگه ديدم؛ مثل يه گرگ وحشي با طعمهاش تو چنگ و دندوناش بازي ميكرد، تا از خوردناش نهايت لذت رو ببره. ديگه نفهميدم چي شد.
پدر براي اولينبار كتكام زد و از اتاق تاريك بيرونام كرد. وقتي پدرم با پوزهي كشاومدهاش در رو باز كرد و بيرون پريد، احساس نفرت و وحشت داشتم ازش! ناراحت بودم و عصباني. رفتام پيش اون دختر بيپناه، تو اون اتاق تاريك، روي اون تخت كثيف. تو آغوشام گرفتماش، بهخاطر رفتار كثيف پدرم ازش عذرخواهي كردم، بوسيدماش، نوازشاش كردم، زخمهاش رو ليسيدم، و گفتم؛ برات دوا مييارم تا خوب بشي. اونجا ميخواستم گريه كنم، اما گريهام نمياومد؛ يعني اصلا برام تازهگي داشت. شايد فراموش كردم؛ چهطور بايد گريه كرد؟! كم مونده بود؛ زبونام رو تا ته از يهور دهنام بندازم بيرون و براش دم تكون بدم!
تا چند روز هم ازش مراقبت كردم، اما ديگه نديدماش. پدرم خيلي عصباني شد، وقتي من جلوي مادر، درمورد اون دختر معصوم ازش سوال كردم. ميگفت؛ هيچي نميدونه و هرگز چنين دختر بدكارهاي رو نديده، و تازه همهچيز رو انداخت گردن من. چرا اين مسئله، اينقدر زياد بهيادم مونده و فراموشام نميشه، جاي تعجب داره؟! شايد اين هم از فراموشكارييه، و اصلاً حق با پدر بوده؟! حالا اين دختري كه ديشب ديدم، هم خوشگل بود، و هم ميتونم باورش كنم كه از فراموشكاريام نيست؛ چون بههرحال كه پدر و مادرم در موردش توافقنظر دارن. اما چه بد! اون هم هر وقت كه صِدام ميزنه، فوري بايد جواباش رو بدم، و هر صبح و شب ببوسماش. سابقاً برام خيلي لذتبخش بود اينكار. شايد هم فراموش كردم كه از چي بايد لذت ببرم! كاش ميشد؛ اين دختري كه رفتيم خواستگارياش هم اجازه بده، گاهگداري، زخمهاش رو بليسم.
يادم نميآد؛ اسم بچهي اولمون فرزاد بود، يا دومي؟ اصلا دومي پسر بود يا اولي؟ فعلاً كه بايد آماده بشم براي دادگاه. طلاقاش ميدم. آره! طلاقاش ميدم. چون با ديدناش، چيز تازهاي يادم نميآد. نميدونم؛ ايني كه تا از خواب بلند شوم، مثل پروانه دور و برم ميچرخه، كييه؟ زنامه يا دخترمه، يا اصلاً يه غريبهست؟ ديدناش چيز تازهاي رو بهيادم نميآره. هيچي!
اي خدا! الان من كجام؟ زندهام يا مُرده؟! ببينم! اينجا چهكار ميكنم؟ مگر من جرمي مرتكب شدم؟ چرا من رو اورديد اينجا؟
فراموشي! همهاش از فراموشييه. هر صبح كه از خواب پاميشم، نميدونم تو چه مرحلهاي از زندهگيام هستم. و شب كه ميخوابم، همهاش ميترسم؛ نكنه همهاش تو خواب و رؤيا بوده؟ فراموشي وحشت بزرگييه؛ وحشتي ناباورانه، كه تمام باورها رو به باد فنا ميده. اما اين وحشتييه كه من همهي عمرم رو باهاش سر كردم. فراموشي نياز به تحمل نداره، چون هر چيز تحملشدني رو با خودش ميبره و به اقيانوس توهم پرت ميكنه ــ حتي همين حس تحمل رو. اما وحشتي از اين بالاتر هم هست. كه شما هرگز دركاش نميكنيد، اگر فراموشيي من رو تجربه نكرده باشيد.
صبح كه اومده بوديد خونه دنبالام، من صداي زنگهاي مدام شما رو نميشنيدم. من اونموقع تو حموم بودم. قسم ميخورم كه به كسي صدمه نزدم. ازم نخواهيد كه شاهدي بيارم؛ هيچكس تو حموم با خودش شاهد نميبره! ما وقتي حموم ميكنيم، فكر ميكنيم ديگران هم اينكار رو ميكنند، اما اينكه ديگران واقعاً چهكار ميكنند توي حموم، هيچكس شاهدي نداره. هر چيزي هم كه از حموم كردن آدمها ميدونيم، بهاستناد حرفها و اعترافات خودشونه. براي من فرقي نميكنه كه ديگران، از كارهائي كه تو حموم ميكنن، به من راست گفتن يا دروغ، اما من هم چيزي از حموم كردنام، حتي به شما كه مرد قانون هستيد نميگم. تنها حرفي كه ميزنم، اينه كه، من تو اونساعت، حموم بودم، و هيچ توضيحي هم ندارم.
اما چرا! بهنظرم بايد يه چيزي رو تعريف كنم. اما انتظار شاهدي براي حرفهام نداشته باشيد. و البته من هم انتظار ندارم؛ شما حرفهام رو باور كنيد ــ مگر اينكه خودتون توي حموم، برام شاهد گزاشته باشيد:
فكر ميكردم حموم كردنام تموم شده. هوله رو انداختم روي شونهام، و موهاي سرم رو خشك كردم. صورتام طرف در بود. آمادهي بيرون رفتن بودم، كه از پشت سرم صدائي شنيدم؛ شبيه به صداي ماهياي كه تازه از آب گرفته شده، و كف قايق افتاده. صداي آب خواستن يه ماهي درمانده بود. مثل آدمي كه تو آب ميافته و براي دمي هواي تازه دستوپا ميزنه. آهنگ وحشت مرگ بود، از سوي ماهياي كه هيچوقت از آب سيراب نميشه. عرق سردي روي پيشانيي تازه هولهكشيدهام نشست. عضلات گردنام خشك شد و نتونستم رويام رو برگردونام. پاهايام اصرار داشتند كه بر سطح ليز و كفآلود حمام، محكم بمانند. كودكيام را بهخاطر آوردم؛ مينشستم كنار دست مامان، او قلاب ميبافت و من چشم ميبستم. نفساش چنان آرام بود كه فكر ميكردم؛ الان است كه بميرد. اما صداي برخورد ميلهاي قلاب، ضربات مكرري بود، مثل صداي آب طلبيدن ماهيي افتاده بر كف قايق. و مادر بزرگام كه پيشتر ديده بودم موقع جويدن، صداي تقوتوقِ يكنواختي ميداد؛ تتق، تيق ، تتق، تيق... و اين ماهيي ملتمس، افتاده بر كف تشت چركهاي تن من، هيچ بال و سر و دمي ندارد؛ يك تكه از بدن ماهيي سفيد شفافي كه اگر خوب نگاه كنم، شايد بتوانم پشتاش را ببينم، پهن شده بر كف تشت و تكيه زده بر ديوارهي آن.
هيچ اثري از خون نبود. همهچيز طبيعي بود، جز من؛ لخت بودم و افكارم پريشان!
چهكسي شاهد حمام من بوده؟ اين تكه ماهي كه صداي قلبي جدا از تنام ميدهد، چهكسي سر راهام گزاشته؟ حتماً از ابتدا كسي همراهام بوده در حمام. شايد فراموش كردهام درِِ حمام را ببندم. اين، چهگونه در تشت چركهاي من افتاده؟ تشتي به آن كوچكي كه هيچگاه در آخرِِ حمام، نيازي به شستناش نداشتم؛ زيرا هميشه تميز مانده. اما اينبار ...
... كه صداي زنگ خانه را شنيدم! وحشتي پياپي. وحشت از نفوذ غريبهاي در خلوت حمامام؛ همانكه اين ماهيي تپنده را آنجا نهاده بود ــ در گور كوچك چرك تنام. اوست كه اسرار مرا جسته، خلوتام را دريده و خون به بستر خيالام ريخته، و اكنون پشت در منتظر من است و پياپي به در ميكوبد.
وحشتناكترين چيز براي من، روشن شدن چيزهائيست كه پيشتر تاريك بودند و از آنها ناآگاه بودهام. و ناآگاهيها، دانستههائي هستند كه در موردشان با ديگران بهتفاهم نرسيدهام، نه آنچيزهائي كه ازشان اطلاعي ندارم، يا هيچوقت سروكارم به آنها نيافتاده.
خب، من وحشت كرده بودم. شما پليسها، هركس كه ازتون بترسه بهش مظنون ميشويد. اما من فقط حمام بدي كرده بودم، توي اون صبح كذائي، كه شما سر رسيديد و به من مشكوك شديد. اما من بيگناهم!
ــ اينها رو تو نوشتي؟
ــ بله!
ــ من ازت خواستم قصه بنويسي؟
ــ اما ...
ــ بسه! خستهام كردي! چهار ساعته اينجائي. هي داري داستانسرائي ميكني. من كاري به زندگيات ندارم. فقط اينو تو گوشات فرو كن؛ ديگه حق نداري بري حموم عمومي. مگه حمومِ خونهتون چشه؟ چرا همونجا نميري؟ دفعهي ديگه جات تو زندونه. هيچ بازپرسياي هم در كار نيست. آخه كي كلهي سحر ميره حموم عمومي بست ميشينه؟! تا ظهر تو يه مكان عمومي چهكار ميكردي؟ هان؟! نه! نميخوام جواب بدي. فقط پاي اين تعهدنامه رو امضاء كن كه ديگه پا تو هيچ حمومي غير از حموم خونهات نميزاري. يالا!
ــ چشم جناب بازپرس. بعدش ميتونم برم؟
ــ آره اگه خدا بخواد!
ــ ميشه اعترافاتي كه نوشتم رو بهم پس بديد.
ــ نه! اعترافاتات ميره تو پرونده. ما اينجا اعتراف به كسي پس نميديم. امضا كن و برو پي كارِت!
حرفهايي كه در اتاق تاريك و در حضور اعترافگيرنده زده ميشه، خيلي بيشتر از حرفها و تعارفاتي كه در سالن روشن يك مجلس دوستانه گفته ميشه، به حقيقت نزديكتره. متأسفانه من نتونستم اعترافاتام رو از بايگانيي پليس بگيرم تا اينجا منتشر كنم، بنابراين شروع كردم به نوشتن اين دروغها دربارهي اون اعترافات، در قالب يك داستان سرگيجهآور، با عنوان «اعترافات يك متهم به وحشت».
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر