نميدانم در ذات خيال، تشديد تصورات واقعي نهفته است يا نه، گاهي اينگونه است و گاهي فقط زيبايي و دلربايي ميدهد، گاهي هم از واقعيت دور و غافل ميشويم. چه، واقعيتهاي نامطلوب و مايوس كننده را، اينگونه ميخواهيم تحمل كنيم و اميدي ناباورانه ايجاد كنيم، بيخيال فرجام كار كه پس از سرآمدن عينيات خيالوار به يأسي كشنده و پرتگاهي در واقعيت بعيد ميرسيم. اين است كه من هم گاهي بيمهاب زماني كه از زنجير خيالهاي بعيد رها ميشوم، خود را به دام آن ميافكنم، تا شايد آني، گامي، كلامي خوش و مطبوع سپري كنم، در اين روزگار قدّار كه هيچ سر ياري ندارد.
خيالها بسيارند، واگويهي همهي آنها به يكباره طاقتفرساست، ميدانيد كه چه ميگويم. ميدانيد كه ذهن و روح در چه شرايطي به وادي خيال قدم مينهد، و هر يك چه تفاوتها و گاه چه تضادها با هم دارند، و آنگاه كه بخواهم همهي اين خيالات بيبخار و گاه متضاد را بر ذهن فرسودهام بار كنم، شايد به همان خيال دستنيافنتي برسم: مرگ بيدردسر از هيجان بيحد و حصر؛ خاكستري باشم گرد چوبي نيمسوخته كه گرداگردم شعلههاي كوچك و رقصنده، انگار در ميهماني عروسي چوب خشك و شعلهي آتش، به جشن و پايكوبي آمدهاند.
خيالي كه از وقتي فهميدم ديگر بزرگ شدهام با خود داشتهام، بسيار كهنه و قديمي شده و با من رشد و تكامل يافته، دوستيهايي كه هر چه ميگذرند، چون شراب، مستكنندهتر ميشوند، نزد دوست. آن دوست، ايام گذشته و روزگار كودكيست كه خود نامرد بود و رفت، خيالاش اما به وفاداري چه لطفهاي شكرين دارد. خيال اينكه من كودكي هستم، يا حتي ساعتي پيش متولد شدم، و بجاي شير پستان مادر، زهر جاويدان مار در حلقم فرو ميكنند، تا بعد از آن گريهي كذايي هيچ خندهاي به عبث بر لبام منشيند.
خيال اينكه دهاني داشتم به پهناي فلك تا در هر وعده غذا جهاني را به كام خود كشم، و آنگاه بنشينم به انتظار تولدي تازه در كائنات. خيال اينكه شيئي مجرد بودم و بيهرگونه اثر و تاثير، نه اينكه چون امروز خروج فلان قمر از مدار اصلي خود در بهمان كهكشان، بر فكر و روح و ضمير من هم تاثيري دارد به گزاف ـ اگر نخواهم چه كسي را بايد ببينم. خيال اينكه حيواني بودم، آنچنان كه ميگويند هدايتِ آنها تكوينيست، عقل و اختيار ندارند، آقا اصلا اگر من نخواهم اشرف مخلوقات باشم چه كسي را بايد ببينم. يا خيالات ديگري از اين دست، كه پيامبر بودم، آنگاه وقتي به معراج ميرفتم هرگز بازنميگشتم، تا هم خدا را مجبور به بعثت رسولي ديگر كنم و هم بندهگانش را كه بيهوده منتظر ناجي هستند حوالهي پيامبري نو.
اما خيالاتي هم هست كه تصورش تو را مينوازد، ميسازد و ميشكفد، اما امان از لحظه هوشياري و تماشاي سرنگوني هر چه ساختي، و بيهودهگي هر چه نواختي. زماني را ميگويم كه بهرحال بايد از غفلت خيال خارج شوي و دوباره سر به بيابان واقعيت بگزاري. آخ كه چه ضجر و ضجهاي دارد و همچنين چه لذتي براي آنها كه ميخواهند حسرت چيزي را بر دل ديگران بگذارند.
بيرونق و اعتبار هم نيستند، برخيشان براي من كه شانه به شانهي خيالات دستهي اول ميزنند. آنهايي را ميگويم كه نه فقط خوشوقتي و فرجام نيك صاحب خيال را ميپرورانند، كه گوشهي چشمي هم به همكيشان و هموطنان دارند، گاهي حتي اصل اعتبارش از همان است، و خيالات من اغلب از همين دستهاند.
خيال ميكنم، آنكه او را رئيسجمهور بيعرضه يا مؤدبانهتر سيد خندان ميخوانند، همهي آن هزار فاميل مافياي قدرت و ثروت ايران را به مجلسي فراخوانده تا همه را به انفجار يك بمب مهيب و نجاتبخش ميهمان كند. يا خيال روزي كه فرستادهي اعراب، نامهي پيامبر را به خسرو پرويز شاه ايران داد و او با روي گشاده ـ گرچه در دلاش آن عرب پاپتي را مسخره ميكند ـ از او استقبال ميكند، و پيامبر هيچ نفريني نميكند كه اينگونه ما شوربخت شويم. يا حتي خيال ميكنم دانشمندان دنيا براي انجام يك آزمايش انسانشناسانه، مردم ايران را به فرانسه بردهاند و فرانسويها را به ايران آوردهاند، تا بعد ببينند عوامل جغرافيايي تا چه حد در تعيين سرنوشت يك ملت تعيين كننده است. از تونل زمان هم اصلا خوشام نميآيد، چون بنظرم كمي گيج كننده است. من خيال ميكنم در فضاي سه بعدي زندگي ميكنم و اصلا چيزي به نام زمان وجود ندارد. يعني منِ امروز هماكنون در منِ ديروز ميلولد و هيچ از حال هم خبر نداريم، اگر چشم بينايي داشتم، مردم روزهاي به اصطلاح گذشته را ميديدم كه چگونه از كالبد هم عبور ميكنند و شايد هم گاهي بيتوجه به هم به يكديگر بد و بيراه ميگويند، به اين صورت ديگر زمان قيد نيست، صفت است. اين از خيالاتي است كه بسيار هم به واقعيت ما نزديك است، خوب كه نگاه كنيم ميبينيم كه صرفهجويي در وقت هيچ جايي در زندگي ما ندارد، اين يعني در دنياي سه بعدي زندگي ميكنيم، بيمعجزه و خيال.
خيالات ديگري هم دارم كه مطلقا مضر نيستند و حتي مفيد و سازنده هم هستند براي آنها كه ارادهاي مصمم و انگيزهاي قوي دارند. خيال بعيد اينكه، در هر لحظه من تنها بندهي خدا هستم، و او با هر اشتباه من شرمگين ميشود و با هر كار صواب، لبخندهي نور و اشتياق بر چهرهاش نمودار. خيال اينكه من روح و جسمم را پيش از هر فكر و ذكري در آغوش پر مهرش ببينم، و ببينم كه دست پرتواناش را در سينهام فرو ميكند و دلم را در ميان دو انگشتاش آنچنان ميفشارد تا افشره تيرهگيها از جان لاغرم بيرون شود. خيالات بعيد ديگري هم هست، خيال اينكه بعد از نوشتن هر مطلبي، فوري آنرا به دست اين نشر نحيف و بيارزش نميسپارم، مثلا همين شطحياتي كه اكنون كابوس خيال شما كردهام را پارهپاره ميكنم و كاملا به فراموشي ميسپارم، خيلي ساده و بيتاسف و اندوه كه انگار فرزندي را كشتهام، چه حرفها، به هذيان هم ميگويند فرزند جان و روح. فرزند روح، آن كلام شيرين و كامبخش بهنود است كه از شيرهي جان پر بركتاش ميجوشد:
تا نشستهايم كه دكتر سروش برسد جواني ميرسد به محبت تا بگويد نامه مرا به دكتر خوانده است و اميدي را كه در نوشته من بود بيشتر ميپسندد. چه بگويم به او. آيا بگويم كه خودم بيشتر، آنچه را كه در كلمات دكتر بود ميپسندم و ميدانم. خودم هم دارم دل ميبرم ولي نه از كس كه از ناكسان و ناكسي، و از فضائي كه هر روز خبري ديگر از آن ميرسد.
ساعتي بعد دكتر سروش وقتي از هويت اسلامي و هويت ايراني ما ميگفت انگار پاسخ من و آن جوان را داده بود وقتي سخن از حافظ گفت و چون نديدند حقيقت ره افسانه زدند. كي، آن هم به زماني كه از جنگ [اختلاف] هفتاد و دو ملت سخن است، و بيت مولانا را نقل كرد كه ميگفت از قضا چون حقيقت را ديدند اختلاف در گفتنشان آمد پديد.... انگار جواب آن جوان بود. گاهي به خودم ميگويم كاش حقيقت آن نبود كه دل اميدوار من نديد و دكتر سروش ديد. كاش خوابي بود و ما با همان نگاه بسيط و باسط كه دكتر سروش ميخواست به هويت ايراني خود نگاه ميكرديم . كاش اينان نبودند كه همه قبضاند، و در نگاه عبوسشان جز قبض نيست. نه جائي به شور ميدهند و نه به شيدائي. زهد فروخته اند تا حكومت بخرند، ايمان فروخته اند و به قول دكتر ايران را.
...
باري روز جمعه بعد از سالها بار ديگر غرق، يعني نشئه شدم در كلام دكتر كه نشسته است در وست مينتسر و مدام در بيان مسجعاش ايران و ايمان را برابر مينهد. فرسنگها دورست از آن اسلام كه مصباح و جنتي منادي آن هستند، و از مسلماني خود نه كه شرمنده نيست بلكه حق دارد دكتر كه به آن ميبالد و وقتي از آن سخن ميگويد انگار همه شور است و شيدائي. و خوب ميتوان فهميد كه از كجفهمي و تحجر اين مدعيان و متوليان دين از چه دلش ميگدازد.
...
امروز اما ميدانم كه در لندن بايد نشستهام در طبقه چهارم دانشگاه وست مينتسر و اينجا تنها جائي است به امن و امان كه دكتر آدمي، در آن از هويت ايراني ما ميگويد كه از هويت مسلمانيمان جدا نيست. اما كدام مسلماني. نه اين مسلماني كه حافظ دارد كه اگر اين است واي اگر از پي امروز بود فردائي. در ميخانه بسته شد و دعاي حافظ كارگر نيفتاد و در خانه تزوير و ريا گشوده ماند. ورنه چرا بايد دكتر سروش كه مسلمانان در هر گوشه جهان كه او را مييابند به كلامش مسلماني از سر ميگيرند به جاي آن كه براي بچه هاي ما بگويد كه مشتاق و محتاج سخن او هستند در اين دوران كه كم آورده است دل شيدائي و عرفانيشان بايد دور از آنها سخن از عشق بگويد.
راستي هم اين دل هرزه گرد، ما را به كجا كه نمي كشاند.
خيالاتي هم هست كه بعد از اين گفتن ندارد!
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر