پنجشنبه، مرداد ۱۶

روزنامه‌نگاري دهخدا ــ سيد فريد قاسمي ــ مجله كلك ش84

علي‌اكبر دهخدا روزنامه‌نگاري را با سردبيري صوراسرافيل آغاز كرد. روزنامه‌اي كه با تدبير او در عهد خود ولوله‌اي برپا كرد. او در صوراسرافيل با زبان مردم سخن گفت و با اين روزنامه سبك نويني را از روزنامه‌نگاري در اين مرز و بوم بنياد نهاد. سي و دو شماره از اين روزنامه را در طهران انتشار داد كه كودتاي جمادي‌الاول 1326هـ.ق به وقوع پيوست و او پس از چندي به ناچار به فرنگ رفت و در ايوردن سوئيس اقامت گزيد. سه شماره‌ي صوراسرافيل را در آنجا منتشر كرد و سپس راهي اسلامبول گرديد. در اسلامبول پانزده شماره روزنامه با عنوان سروش انتشار داد. با خلع يد محمدعلي‌شاه به ايران مراجعت كرد و به نماينده‌گي مجلس شوراي ملي برگزيده شد. نماينده‌گي مجلس مانع از فعاليت‌هاي روزنامه‌نگاري وي نشد و به مدت پنج سال همكاري خود را با مطبوعات ادامه داد تا اينكه جنگ بين‌الملل اوّل پديد آمد و فصل ديگري از زندگي پربار او گشوده شد. دكتر سيّدمحمّد دبيرسياقي درباره‌ي روزنامه‌نگاري دهخدا و «اعتقاد مردم به صوراسرافيل» نوشته است: « تأثير روزنامه صوراسرافيل خاصه مقالات طنزآميز دهخدا با عنوان چرند و پرند كه به عنوان زبان ساده و همه‌كس فهم نوشته مي‌شد، و در روزنامه‌نگاري مكتب ساده‌نويسي و نوشتن به زبان توده‌ي مردم را گشود از آنجا كه با زبان مردم كوچه و بازار به خدمت آنان و بيان دردها و نيازها و گفتن رنج‌ها و ستم‌كشي‌هاشان در آمده بود و نتايج نامطلوب جهل و خرافه‌پرستي و آثار ستم مستبدان و جباران و ناروايي‌ها و نابساماني‌هاي اجتماع را خوب و روشن نشان مي‌داد، در قلب توده مردم نفوذ بسيار كرده بود. و چون به‌وسيله‌ي كودكان در كوي و برزن و همه‌ي شهرها پراكنده و نشر مي‌گرديد و آسان در دسترس همه‌گان قرار مي‌گرفت ناگزير خواننده بسيار داشت و اينكه گفته‌اند تعداد هر شماره بيست و چهار هزار نسخه بوده است هر چند با وضع آن روز مطبوعات و تعداد مردم باسواد و رونامه‌خوان آن زمان مشكوك است اما غير ممكن نمي‌نمايد. باري مرحوم دهخدا براي نگارنده حكايت كرد كه: محل اداره‌ي روزنامه در ضلع غربي خيابان علاءالدوله (فردوسي حاليه) نزديك ميدان توپخانه روبروي مهمان‌خانه‌ي مركزي و بالاخانه‌اي بود با پله‌هاي بسيار از كف خيابان براي بالا آمدن. روزهايي كه منتشر مي‌شد پير مردي خميده‌قامت كه شغل باربري داشت با پشته‌ي سنگين خود از پله‌ها بالا مي‌آمد يك عباسي (چهارشاهي) بهاي يك شماره را مي‌داد و مي‌خريد و مي‌رفت. يك روز كه نفس‌زنان از آن پله‌هاي تيز و طولاني بالا آمد، گفتم: چرا كوله‌پشتي خود را دم در نمي‌گذاري كه راحت‌تر بالا بيايي. گفت: ممكن است ببرند. گفتم: پس از همان پايين وقتي مي‌آيي مرا صدا بزن روزنامه را من پايين مي‌آورم و پول‌اش را آنجا مي‌گيرم كه شما اين همه پله بالا نياييد و فرسوده نشويد. گفت: پولي كه مي‌دهم بابت بهاي روزنامه است، اگر خودم براي گرفتن‌اش از پله‌ها بالا نيايم پس ثواب‌اش چه مي‌شود؟

دهخدا مي‌گفت: از اين همه اعتقاد راستين و صادقانه و صميمانه مدت‌ها در حيرت ماندم و به خود گفتم: اگر سخن‌ام و نوشته‌هايم تأثيري دارد بي‌شك مايه‌اش همين صفاها و صداقت‌ها و اعتقادات است.» (علي‌اكبر دهخدا، ص107)

« دهخدا غروب روز دوشنبه 7 اسفند 1334 شمسي درگذشت. ده روز بعد فريدون مشيري در مجله‌ي روشنفكر راجع به آخرين ساعت حيات دهخدا نوشت: دهخدا با صورت متورم و چشمان برآمده دو زانو نشسته بود. بيماري و خسته‌گي چهل و هشت سال كار او را از پاي درآورده بود. سنگيني چهل و هشت سال مطالعه و تحقيق و جستجو شانه‌هاي ناتوان او را خرد مي‌كرد. هزاران جلد كتاب كه در مدت چهل و هشت سال با او سخن گفته و گفتگو كرده بود، اينك همه خاموش نشسته و استاد پير را تماشا مي‌كردند.

در اين هنگام دكتر محمدمعين و سيّدجعفر شهيدي همكاران صميمي و مهربان او به عيادت‌اش آمدند. دهخدا در همان حال گفت: پوست بر استخوان ترنجيده.

لحظاتي چند به سكوت گذشت. استاد پير هر چند لحظه يك‌بار به حالت اغماء فرو مي‌رفت و باز به حالت عادي برمي‌گشت. در يكي از لحظات لبان دهخدا سكوت سنگين را شكست و گفت: كه مپرس.

باز چند لحظه سكوت برقرار شد و دهخدا مجدداً گفت: كه مپرس.

در اين موقع آقاي دكتر معين پرسيد:

منظورتان شعر حافظ است؟

دهخدا جواب داد: بله.

دكتر معين گفت: مايل هستيد براي‌تان بخوانم؟

دهخدا گفت: بله.

آنگاه دكتر معين ديوان حافظ را برداشت و چنين خواند:

درد عشــقي كشــيده‌ام كــه مــپرس       زهر هجري چشـيده‌ام كــــه مـــــپرس
گــشـــتـه‌ام در جـــهان و آخـــــر كـــار       دلبــــــــري برگزيـده‌ام كــــه مـــــپرس
آنــــــــچنان در هــــواي خـــــاك درش       مـي‌رود آب ديــــــده‌ام كــــه مـــــپرس
مــن بـه گـوش خــود از دهانـش دوش       ســخنـاني شـــنيده‌ام كــــه مـــــپرس
سـوي مـن لب چه مي‌گزي كه مگوي       رنـــج‌هايي كــشيده‌ام كــــه مـــــپرس
همـــچو حـــافظ غـــريب در ره عشق       بــــه مقامي رسيده‌ام كــــه مـــــپرس

از آن لحظه به بعد، دهخدا به حالت اغماء فرو رفت و روز بعد جان سپرد.» (همان، ص16)

پيوست: آخرين وضعيت روزنامه‌نگاران زنداني

هیچ نظری موجود نیست: