شنبه، آبان ۲۶

‍ چطور میتوانیم ادعا کنيم ايرانی هستیم؟

وجدان چیست؟
در زبان عامه وجدان به نهاد خداداد درون بشر گفته می‌شود. اما صد در صد اشتباه است. وجدان در واقع مجموعه ارزش‌های فرهنگی و اخلاقی است که هر فرد در تعامل با جامعه بتدریج پدید می‌آید. این ارزش‌ها در هر جامعه‌ی نمونه وجود دارد. بازتاب آن ارزش‌های جاری در جامعه بر روی شخصيت هر عضو آن جامعه‌ی نمونه می‌تواند تولید یک سری ارزش ها را کند، که به آن وجدان فردی گفته می‌شود. وجدان فردی لزوماً انطباق کامل با ارزش‌های خیر و شر در آن جامعه ندارد. زیرا هر فرد برحسب استعدادهای ژنتیکی و پیش‌آمدهای زندگی ممکن است تلاش کند تا یکی یا حتی بخشی از آن ارزش‌ها را بی‌اعتبار کند. که در چنین حالتی معمولا او مورد غضب عامه قرار می‌گیرد.

آگاهی چيست؟
به مجموعه گزاره‌هایی که نه بخاطر سابقه و پیش‌فرض، بلکه برحسب بررسی و چون و چرا و پرسش‌های متعدد بدست آمده باشد می‌گویند آگاهی. هر چند برخی دیگر باشند که با آن گزاره‌ها مخالف باشند. همیشه راهی برای زیر سوال بردن آن گزاره‌ها و در نتیجه اثبات مجدد آن یا رد شدن‌شان هست. لذا آگاهی با اعتقاد و تعصب در تعارض است.

وجدان آگاه چیست؟
وقتی فردی در یک جامعه‌ی نمونه تلاش می‌کند تا ارزش‌های خیر و شر را زیر سوال ببرد و ساختار ارزش‌گزاری را در فرهنگ یک جامعه‌ی نمونه دگرگون کند، او دارای یک وجدان آگاه است.

جامعه بیدار چیست؟
اگر یک جامعه‌ی نمونه دارای وجدانی عمومی باشد که به افرادِ دارای وجدان آگاه بها دهد، و آنها را بر صدر نشاند، می‌شود یک جامعه بیدار.

ایرانی کیست؟
واقعاً ما چطور میتوانيم خودمان را ايرانی بناميم در حالی که بیش از ۷۰ درصد محتوای فرهنگی ما از دينی در ۱۴۰۰ سال پيش آمده که با همه نيرو همه چيز را، مليت و دين و دولت را مقهور خود کرد. همين تخريبی که توسط جمهوری اسلامی از درون رخ داد، آن موقع از سوی یک نيروی خارجی اعمال شد. يعنی دين و فرهنگِ خودشان را تحميل و مليت ما را مخدوش کرده و تمدنی باستانی را از طريق شريعت و اسلام و قوانين اسلام از بين برد. و چیزی را جانشین کرد که هیچ تناسبی با ایرانیت ما نداشت.

بين ايرانيان ۱۴۰۰ سال پيش و ايرانيان پس از اسلام تفاوت است. ما چنان در دل اسلام پير و فرتوت شده ايم که اثری از ما باقی نمانده است. ما در خدمت اسلام فرسوده شديم و از کار افتاديم. دوران جوانی ايران، همانا قبل از اسلام بود. و دوران پيری اش، در دورهٔ اسلامی اش. این ۱۴۰۰ سال دوران پيری و فرتوتی ما بود.

مغول ها اعتقادات مشخصی نداشتند، تا دين و فرهنگ و مرجعی خارجی را به کشورهای تحت تصرفشان تحميل کنند. آن ها ويران میکردند تا با ترس و ارعاب مسلط شوند. ولی اسلام با تحميل اعتقادات، ما را از درون ويران و زير و رو کرد.

مردم ایران ۱۴۰۰ سال است که مسلمان هستند و نمیتوان اين از خود بیگانگی را براحتی حل کرد. ولی میشود حدس زد که اگر جنبش هايی به وجود آيد که بتوانند اسلام را از زندگی عمومی مردم حذف کنند آن وقت شايد بتوان اميدی داشت. که البته نخست بايد عناصر چنين جنبشی را بشناسیم. و دوم مرد ميدان باشند.

چگونه خودمان را بشناسیم؟
ما معضل نيانديشيدن داريم، چون در فکر کردن آزاد نيستيم و برای همين مشکل فکر کردن داريم. ما پيش از اسلام هم کشوری دينی بوديم ولی زرتشت از محمد سنجيده تر بود. او از خدا کمک و همفکری میخواهد ولی محمد میگويد خدا به من اين را امر کرده است که شما بايد انجام دهيد! جای چون و چرا و پرسش نمی‌گذارد. یعنی خودآگاهی را از مخاطب خود می‌گیرد. تنها تعبد می‌خواهد.

ما نياز به تفکر بدون سرپرست داريم. هنوز هيچ از خودمان نداريم و به قدما نگاه می‌کنيم. که ببینیم آنها چه حکمی در باب پدیده‌های امروز دارند. حال آنکه هزار کتاب در مورد حافظ داريم ولی هرگز او را به چالش نکشيده ايم که آيا حرف درستی زده است يا نه. ما با قدمای خودمان کشمکش و طرح سؤال نداريم و اين نشان از عدم پرسش است و مادام که قدما را به پرسش نکشيم، راهی هم برای آگاه شدن از حال خودمان نيست.

پس جریان روشنفکری دینی چیست؟
روشنفکری دينی و طرح مسائل جديد در حوزه دين هم البته همه بازی بود. زیرا هیچ بازآفرینی و نوگرایی در دین رخ نداد. حتی با خاتمی که روشنفکرِ به اصطلاح رئيس جمهورها بود. ما اين جنس آخوندها را نمی‌توانیم بشناسيم. اين ها جنس خاصی ندارند. مثل گربهٔ مرتضی علی میمانند. راه ما مدارا يا غيرمدارا با اين ها نيست. ما بايد راه خودمان را بیابیم. برای اولین قدم باید به درستی اندیشید. بايد به ريشهٔ آنچه هست از فرهنگ و دین و تاریخ حمله کرد. با طرح پرسش‌های ویرانگر.

مسئله آدم هايی مثل کديور و سروش نيستند که هيچ اهميتی ندارند. قدما مهم هستند. اسلام را بعنوان آن دین اجدادی که هلاکت این تمدن را به گردن دارد، بايد جدای از دستورات و منعیاتش از طريق در افتادن با قدما نشان داد. چون قدمای ما به نحوی اسلام را تأیید کرده‌اند. نماینده وجدان آگاه ما بوده‌اند. و ما هم همه چیزمان را امروز از آنها وام داریم.

اسلام يک فرهنگ هزار تکه شده که شاخهٔ اندکی از آن در جمهوری اسلامی است. اين قدر مسئله هست که در افتادن با سروش و کديور یا نظام جمهوری اسلامی اتلاف وقت است. باید به ریشه‌های وجدان آگاه تاریخی‌مان بزنیم.

دلیل شیفتگی ما به عرفان چیست؟
مثلاً شيفتگی ما نسبت به عرفان يکی از آن موارد است. و ناشی از افکارِ کسانی چون مولانا. او ۶۰ هزار بيت غزل گفته، ۳۰ هزار بيت مثنوی و اين سؤال را کسی مطرح نکرده که چطور و چرا يک آدم نشسته و اين همه شعر گفته و در اين حجم از شعر چه چيزی میتواند نهفته باشد؟! آیا اصلا به کار امروز ما می‌آید؟

هر جامعه‏ ای اگر نخواهد ایستا بماند، باید در تعارض با گذشته‏ اش برآید. اگر اکنون فرهنگی نخواهد نقش تابوت را برای گذشته‏ هایش بازی کند، باید با آن ها دَراُفتد، تا هم گذشته‏ ها در اعزاز و اکرام نپوساند، و هم خودش را در تکاپوی جهان زنده سازد و نگهدارد.

موضع گرفتن در برابر گذشتگان جسارت به شأن و مقام آنان نیست، بلکه تنها از این طریق می‏توان نخست شأن و ارزش فرهنگی آنان را شناخت، سنجید و شناساند. تا من ندانم مفاد، معنا و ارزشِ شعریِ مولوی چیست؟ چگونه است؟ و در تمدن امروز به چه کار می‌آید؟ هم از او خدایی مرده ساخته‏ ام و هم خودم نعش کش او شده‏ ام. عکسش که در تعارض صورت می‏گیرد این است که بتوانیم بزرگان‌مان و از جمله او را از گورستان تکریم و تجلیل درآوریم، و خودمان به جای آنکه گوربان آنان باشیم، با آنان ذهناً درآویزیم. هراندازه سلطۀ آنان افزایش یافته و بیشتر در دید و ذهن ما ریشه دوانده، خطاپذیری آنان برای ما و خطاپذیری ما در برابر آنان برای خودمان مسلم‌‏تر و یقین‏‌تر شده است. وقتی آنان برای ما "پزشک معنوی" باشند، ما طبعاً می‏شویم "بیمار معنوی" آنان. وقتی آنان اسطوره‌های وجدان آگاه ما هستند، پس چه ایرادی در آنها بوده که ما اکنون چنین وجدان بیماری داریم؟

هیچ نظری موجود نیست: