شنبه، مرداد ۱۸

غر و نق

نمي‌خواهم از موضوعات تكراري كه گوش‌مان از آنها پر شده حرف بزنم، اما آن مقاله‌ي آقاي نوري‌زاده درباره برتري سروش در برابر شريعتي مرا به فكر انداخت، افسوس مي‌خورم كه چرا بايد مشاهير خود را اين‌گونه خرد كنيم، بزرگاني كه به اعتراف حتي مخالفين‌شان تأثيري به‌سزا و مثبت بر تاريخ و فرهنگ ايران داشته‌اند، و اگر اين برخوردها را از شاگردان‌شان ببينم كه نمك خورده و نمك‌دان مي‌شكنند، بسيار شرم‌گين مي‌شوم.

اغلب شاگردان شريعتي كه من ديده‌ام يا مقاله‌ايي از آنها خوانده‌ام، وقتي مي‌خواهند از قصور و تقصير خود در زمان شور و هيجانات انقلابي حرفي بزنند، تمام سعي‌شان اين است كه بگويند رهبران فكري‌شان آنها را اين‌گونه تربيت مي‌كردند، بي‌توجه به مسئوليتي كه بر دوش هر انساني فارغ از تلقين‌ها و تقليدها وجود دارد. اما برخي هم هستند كه دقيقا از همين اصل مسئوليت فردي كه از اصول مكتب ليبراليسم است، براي به محاكمه كشيدن بزرگاني چون سروش يا ديگر اصلاح طلباني كه حاضر نيستند خود و گذشته‌شان را خارج از چارچوب نسبيت لاجرم تاريخي انسان‌ها بسنجند بكار مي‌برند، و مي‌گويند آقاي سروش بايد به كارهايي كه در پروژه تصفيه‌ي دانشگاه‌ها انجام داده اعتراف و تبرّي جويد. اين‌ها خود متوجه نيستند، درحاليكه موي‌شان را در راه انقلاب سفيد كرده‌اند، بايد بپذيرند كه سنگيني مسوليت انقلاب، بساده‌گي با گفتن چند شعار و نوشتن چند مقاله بر عليه نظام كنوني، آن هم در شرايط برخورداري از امنيت كامل در اروپا و آمريكا، از دوش آنها بر طرف نمي‌شود. آنها خود را فارغ از هر گونه قصور و تقصيري نشان مي‌دهند، و در كمال امنيت و آرامش در كشورهاي آزاد اروپا و آمريكا مي‌نشينند و تمام تقصيرات را به گردن امثال شريعتي مي‌اندازند، و يا اگر كمي سعي در انصاف عمل داشته باشند، حداكثر روحانيان انقلابي را مقصر قلمداد مي‌كنند. بقول آقاي حسن نراقي، حالا كه گذشته، بياييد با خودمان رو راست باشيم، خودمان انقلاب كرديم و خودمان هم بايد پاسخ‌گويش باشيم، 98 درصد ايراني پس كجا رفت!؟ نكته‌ي جالب اين است كه تمام اين جوانان قديمي و انقلابي، خود اعتراف مي‌كنند كه براي كسب هيجان و آماده‌گي براي مقابله با ماموران رژيم بوده كه پاي منبر امثال شريعتي مي‌نشسته‌اند، خب من هم امروز اگر با چنين شرايط روحي، كتاب‌هاي او را بخوانم، چنان برافروخته و هيجان‌زده خواهم شد كه مسلما در اوضاع كنوني كه هرجا قدم بگزاري نشاني از ماموران حكومت مي‌بيني، كار دست خودم مي‌دادم.

من تصور مي‌كنم اين‌ها جز همان برداشت‌هايي كه در كلمات و جملات پرشور و التهاب شريعتي هميشه بوده و آنها اين كلمات را دست‌آويزي براي خواست‌هاي في‌الواقع مشروع خود مي‌كردند، چيزي نمي‌دانند و نخوانده‌اند. اگر هم بازخواني‌ايي از آثار شريعتي داشته‌اند باز هم آنرا در همان هوا مي‌خوانند و تنفس مي‌كنند. ايشان حتي امروز هم سعي مي‌كنند با توقعات و پيش‌زمينه‌هاي فكري و روحي حاصل از عقده‌هاي فرخورده به سروش نگاه كنند، نگاهي مشبث و آلوده به خودخواهي.

من نمي‌دانم و نه حتي مي‌خواهم بدانم كه كسي با انديشه‌هاي اين دو شخصيت بزرگ تاريخ معاصر ايران موافق است يا مخالف. چرا كه اين اصلا مهم نيست. هست، اما در درجه‌ي اول اهميت نيست، براي ايران و ايرانياني كه مي‌خواهند علي‌رغم روش نخبه‌كشي فرهنگ تاريخي‌شان سنگي بر روي سنگ بگزارند و بناهاي گذشته را خراب نكنند، مهم نيست.

اين كتاب قرآن، كتاب آسماني و معجزه‌ي دين اسلام است. مهم نيست كه به آن ايمان داريم يا نه، اما مي‌توانيم كه بعنوان يك كتاب ارزش‌مند تاريخي آنرا بخوانيم. حال مي‌بينيم اين كتابي كه قرار است معرف دين اسلام باشد، سراسر پـُر شده از داستان زندگي پيامبراني كه پيروان آنها اكنون بايد كافر باشند. آري، عقايد آنها، كه اكنون از نظر پيروان اين قرآن كفر است، در درجه‌ي اول اهميت نيست. پيامبران آنچه براي ما دارند، نه عقايدشان، كه روش و منش و حسن رفتاري است كه در داستان‌هاي زندگي آنها جريان دارد. و اين‌را ما بايد از قرآن بياموزيم، كه لازم نيست با عقايد شخصيت‌هاي بزرگي كه از دل مردم بيرون آمده‌اند و بر آنها تأثيرگذار بوده‌اند موافق باشيم، كافي‌ست از طرحي كه آنها از زندگي خود بجا گذاشته‌اند و براي ما به يادگار مانده درس زندگي بگيريم. و شريعتي طرح زندگي خود را با دو كلمه‌ي «عقيده» و «جهاد» آغاز كرد و پايان برد. و سروش نيز تمام تلاش خود را براي برپايي طرحي از زندگي بر اساس «مروت» و «مدارا» گذاشته است. و اين خصايل انساني، عناصري از ماده آدمي بودند كه پيش‌تر در زندگي ما ايراني‌ها ناياب بود، و البته فرجام كار ما با اين همه كمبود عناصر انساني در ماده آدميت‌مان را فقط خدا به خير كند!

در همين زمينه مقاله‌ي «هدايت و شريعتي» دقيقا سعي در همين روش بررسي شخصيت‌هاي بزرگ تاريخ و فرهنگ ايران دارد. شريعتي و هدايت، دو شخصيتي هستند كه چه در روش زندگي و چه در عقايدي كه در نوشته‌هايشان متجلي‌ست، كاملا با هم متفاوت‌اند و گاهي حتي متضاد بنظر مي‌آيند. يكي در كمال تواضع و خويشتن‌داري آن‌چنان خود را به دست جريان سيال تاريخ مي‌سپارد كه مأيوسانه در برابر آن خود را غرق شده مي‌بيند، و ديگري چنان جسورانه زندگي مي‌كند و حرف مي‌زند كه انگار مسير تاريخ را با خودخواهي تمام مي‌خواهد به ميل خود درآورد. اما همين‌ها در پايان اين مقاله چنان به هم دل‌گرمي مي‌دهند و از صميم قلب در كنار هم مي‌نشينند كه انگار يك روح‌اند در دو بدن.

اشاره شده به:
« اندر آن ظلمت شب آب حياتم دادند » از دكتر علي‌رضا نوري‌زاده
«فرضيه‌ي "كوره‌ي انقلاب" توجيه كننده نيست!» از دكتر حسين باقرزاده
«دولت پير مغان باد كه باقي سهل است» از علي‌رضا نوري‌زاده

پنجشنبه، مرداد ۱۶

روزنامه‌نگاري دهخدا ــ سيد فريد قاسمي ــ مجله كلك ش84

علي‌اكبر دهخدا روزنامه‌نگاري را با سردبيري صوراسرافيل آغاز كرد. روزنامه‌اي كه با تدبير او در عهد خود ولوله‌اي برپا كرد. او در صوراسرافيل با زبان مردم سخن گفت و با اين روزنامه سبك نويني را از روزنامه‌نگاري در اين مرز و بوم بنياد نهاد. سي و دو شماره از اين روزنامه را در طهران انتشار داد كه كودتاي جمادي‌الاول 1326هـ.ق به وقوع پيوست و او پس از چندي به ناچار به فرنگ رفت و در ايوردن سوئيس اقامت گزيد. سه شماره‌ي صوراسرافيل را در آنجا منتشر كرد و سپس راهي اسلامبول گرديد. در اسلامبول پانزده شماره روزنامه با عنوان سروش انتشار داد. با خلع يد محمدعلي‌شاه به ايران مراجعت كرد و به نماينده‌گي مجلس شوراي ملي برگزيده شد. نماينده‌گي مجلس مانع از فعاليت‌هاي روزنامه‌نگاري وي نشد و به مدت پنج سال همكاري خود را با مطبوعات ادامه داد تا اينكه جنگ بين‌الملل اوّل پديد آمد و فصل ديگري از زندگي پربار او گشوده شد. دكتر سيّدمحمّد دبيرسياقي درباره‌ي روزنامه‌نگاري دهخدا و «اعتقاد مردم به صوراسرافيل» نوشته است: « تأثير روزنامه صوراسرافيل خاصه مقالات طنزآميز دهخدا با عنوان چرند و پرند كه به عنوان زبان ساده و همه‌كس فهم نوشته مي‌شد، و در روزنامه‌نگاري مكتب ساده‌نويسي و نوشتن به زبان توده‌ي مردم را گشود از آنجا كه با زبان مردم كوچه و بازار به خدمت آنان و بيان دردها و نيازها و گفتن رنج‌ها و ستم‌كشي‌هاشان در آمده بود و نتايج نامطلوب جهل و خرافه‌پرستي و آثار ستم مستبدان و جباران و ناروايي‌ها و نابساماني‌هاي اجتماع را خوب و روشن نشان مي‌داد، در قلب توده مردم نفوذ بسيار كرده بود. و چون به‌وسيله‌ي كودكان در كوي و برزن و همه‌ي شهرها پراكنده و نشر مي‌گرديد و آسان در دسترس همه‌گان قرار مي‌گرفت ناگزير خواننده بسيار داشت و اينكه گفته‌اند تعداد هر شماره بيست و چهار هزار نسخه بوده است هر چند با وضع آن روز مطبوعات و تعداد مردم باسواد و رونامه‌خوان آن زمان مشكوك است اما غير ممكن نمي‌نمايد. باري مرحوم دهخدا براي نگارنده حكايت كرد كه: محل اداره‌ي روزنامه در ضلع غربي خيابان علاءالدوله (فردوسي حاليه) نزديك ميدان توپخانه روبروي مهمان‌خانه‌ي مركزي و بالاخانه‌اي بود با پله‌هاي بسيار از كف خيابان براي بالا آمدن. روزهايي كه منتشر مي‌شد پير مردي خميده‌قامت كه شغل باربري داشت با پشته‌ي سنگين خود از پله‌ها بالا مي‌آمد يك عباسي (چهارشاهي) بهاي يك شماره را مي‌داد و مي‌خريد و مي‌رفت. يك روز كه نفس‌زنان از آن پله‌هاي تيز و طولاني بالا آمد، گفتم: چرا كوله‌پشتي خود را دم در نمي‌گذاري كه راحت‌تر بالا بيايي. گفت: ممكن است ببرند. گفتم: پس از همان پايين وقتي مي‌آيي مرا صدا بزن روزنامه را من پايين مي‌آورم و پول‌اش را آنجا مي‌گيرم كه شما اين همه پله بالا نياييد و فرسوده نشويد. گفت: پولي كه مي‌دهم بابت بهاي روزنامه است، اگر خودم براي گرفتن‌اش از پله‌ها بالا نيايم پس ثواب‌اش چه مي‌شود؟

دهخدا مي‌گفت: از اين همه اعتقاد راستين و صادقانه و صميمانه مدت‌ها در حيرت ماندم و به خود گفتم: اگر سخن‌ام و نوشته‌هايم تأثيري دارد بي‌شك مايه‌اش همين صفاها و صداقت‌ها و اعتقادات است.» (علي‌اكبر دهخدا، ص107)

« دهخدا غروب روز دوشنبه 7 اسفند 1334 شمسي درگذشت. ده روز بعد فريدون مشيري در مجله‌ي روشنفكر راجع به آخرين ساعت حيات دهخدا نوشت: دهخدا با صورت متورم و چشمان برآمده دو زانو نشسته بود. بيماري و خسته‌گي چهل و هشت سال كار او را از پاي درآورده بود. سنگيني چهل و هشت سال مطالعه و تحقيق و جستجو شانه‌هاي ناتوان او را خرد مي‌كرد. هزاران جلد كتاب كه در مدت چهل و هشت سال با او سخن گفته و گفتگو كرده بود، اينك همه خاموش نشسته و استاد پير را تماشا مي‌كردند.

در اين هنگام دكتر محمدمعين و سيّدجعفر شهيدي همكاران صميمي و مهربان او به عيادت‌اش آمدند. دهخدا در همان حال گفت: پوست بر استخوان ترنجيده.

لحظاتي چند به سكوت گذشت. استاد پير هر چند لحظه يك‌بار به حالت اغماء فرو مي‌رفت و باز به حالت عادي برمي‌گشت. در يكي از لحظات لبان دهخدا سكوت سنگين را شكست و گفت: كه مپرس.

باز چند لحظه سكوت برقرار شد و دهخدا مجدداً گفت: كه مپرس.

در اين موقع آقاي دكتر معين پرسيد:

منظورتان شعر حافظ است؟

دهخدا جواب داد: بله.

دكتر معين گفت: مايل هستيد براي‌تان بخوانم؟

دهخدا گفت: بله.

آنگاه دكتر معين ديوان حافظ را برداشت و چنين خواند:

درد عشــقي كشــيده‌ام كــه مــپرس       زهر هجري چشـيده‌ام كــــه مـــــپرس
گــشـــتـه‌ام در جـــهان و آخـــــر كـــار       دلبــــــــري برگزيـده‌ام كــــه مـــــپرس
آنــــــــچنان در هــــواي خـــــاك درش       مـي‌رود آب ديــــــده‌ام كــــه مـــــپرس
مــن بـه گـوش خــود از دهانـش دوش       ســخنـاني شـــنيده‌ام كــــه مـــــپرس
سـوي مـن لب چه مي‌گزي كه مگوي       رنـــج‌هايي كــشيده‌ام كــــه مـــــپرس
همـــچو حـــافظ غـــريب در ره عشق       بــــه مقامي رسيده‌ام كــــه مـــــپرس

از آن لحظه به بعد، دهخدا به حالت اغماء فرو رفت و روز بعد جان سپرد.» (همان، ص16)

پيوست: آخرين وضعيت روزنامه‌نگاران زنداني