پيش از اين من نمينوشتم. اما حالا كه نوشتم، پس نويسندهام. فيزيكدانها ميگويند؛ شئ متحرك، شناخته شده است، اما شئي كه حركت نكرده، معلوم نيست ثابت باشد! يعني حركت در مقابل ثبات نيست. يا به زبان ديگر؛ شرط لازم براي ثابت بودن يك شئ، بيحركتي آن نيست.. با همين استدلال ميتوان نتيجه گرفت؛ هيچ معلوم نيست پيش از اين هم من نويسنده نبوده باشم! روشن گفتم؟ يعني مسئله ديگر بودن يا نبودن نيست. چيزي بين اين دو هم ممكن است وجود داشته باشد.
آن روز رفته بودم كتابفروشي، گفتم: آقا من اين كتاب را از شما خريدهام.. نه، نميخواهم پس بدهم.. ميخواهم بدانم؛ چرا اين كتاب، نام نويسنده را بر روي جلدش ندارد؟ شايد من بخواهم از نويسندهي آن تشكر كنم، يا انتقادي داشته باشم، خب حتي نامش هم نميدانم، چه رسد به آدرس، تلفن يا ايميل.. اصلاً شايد فردا اين كتاب را با كمي تغيير به نام خودم منتشر كردم.. اگر من ادعا كنم نويسندهي اين كتاب هستم، چه كسي ميخواهد خلافش را ثابت كند؟.. من همينجا به قرآن قسم ميخورم كه اين كتاب را من نوشتهام.. بگذاريد، همين فردا ميروم و از همهي ناشراني كه در دنيا اين كتاب را چاپ و ترجمه كردهاند شكايت ميكنم.. حتي اگر پولش را مهر همسرشان كرده باشند، تا آخرين ريالش را پس ميگيرم.. اين حق من است.. چه گفتيد؟.. نام كتابي كه نوشتهام نميدانيد؟ همان كتابي كه روز و شب به نامش قسم ميخوريد؛ قرآن.
ببخشيد.. واقعاً از احساسات جريحهدار شدهي شما عذر ميخواهم. حقيقتش را بخواهيد من كمي عصباني هستم. دليلش هم اين است كه من يك نويسندهي حرفهاي و صاحب سبك هستم، و بخاطر يكي از آثارم، نوبل ادبيات را دريافت كردهام.. دهها جايزهي ادبي ديگر هم بخاطر نوشتههايم گرفتهام.. چندي پيش كتابي را به پايان بردم كه بنظرم يك شاهكار ادبي بود، اما آنرا از من دزديدند، و اكنون فرد ديگري آنرا به نام خود منتشر ميكند.. من از وقتي به ياد دارم، نويسنده بودم، اما حالا تنها يك مالباخته بيشتر نيستم.. بنابراين خواستم.. يعني فكر كردم.. گفتم شايد اين يك بيمهي تأمين اجتماعي باشد، براي مال باختهها؛ قرآن را ميگويم! مگر چه ميشود اگر من آنرا به نام خودم منتشر كنم؟! كتابهاي ديگري هم هستند كه بينام و نشان در زمين سرگردان ماندهاند، نويسندهشان هم معلوم نيست، خب، بدبخت و بيچاره هم كه كم نداريم!
آه، ببخشيد.. ميخواستم درستش كنم، چشمش هم كور كردم.. از تمامي صاحبان حقيقي خدا پوزش ميخواهم.. ببخشيد اگر به اموال ايشان دست درازي كردم.. آخر ميدانيد؟ يك مسئلهي ديگر هم برايم پيش آمد، و بايد اينجا جوابگو باشم.. بدبختيهاي من كه يكي دو تا نيست.. اي كاش من هم خدائي داشتم، تا اينقدر بي كس و كار نميماندم.. بعد از آن ماجرا، روزي خوابي ديدم.. آخر من شبها كار ميكنم و روزها ميخوابم.. خواب ديدم روي زمين خشك و بي آب و علفي نشستهام.. دختر بزرگم بر پشتم سوار شده و موهاي سرم را ميكشد.. پسر كوچكم هم دستش را جلوي صورتم گرفته و گاهي انگشتان كوچك و نازنيناش را در چشمم فرو ميكند، و گاهي دو دستش را دور گردنم حلقه ميكند، و گلويم را ميفشارد تا خفه شوم. وحشتزده سوال كردم: آخر چرا؟ و آنها جواب دادند: چرا زندگي را بر ما حرام كردي؟.. تا ميآيم از خودم دفاع كنم، زنم را ميبينم، كه پيش ميآيد و با نفرت و گاهي ملتمسانه صدايم ميزند: پس كي ميآيي؟ اين بچهها چه گناهي كردهاند؟ گيسوانم سفيد شد، ديگر ترش كردم، پس كي به خواستگاريم ميآيي؟!
شرمنده!.. خوابم هم به آدميزاد نرفته.. دوام نياوردم.. رفتم سراغ يك معبر خواب، ببينم آخر اين خواب يعني چه؟.. اول راضي نميشد.. ميگفت پولش زياد ميشود.. اما بالاخره قبول كرد با پول كم من بسازد، ميگفت؛ از خوابت متوجه مالباخته بودنت شدهام، برايت ارزانتر حساب ميكنم.. خلاصه خوابم را اينگونه تعبير كرد: در دنيا دو نوع انسان هست. يك نوع، آنها كه به آرزوي خود ميرسند، و نوع ديگر كساني كه در خواب آرزوهاي خود را ميبينند.. تو از دستهي دوم هستي. اما استثناء همه جا هست.. اين خواب براي تو يك رمز موفقيت است.. تو يك استثناء در ميان خوشبختي و بدبختي هستي، كه هميشه ميتواني از يك سر آن به سر ديگر برسي!
حرفهايش كه تمام شد.. خب، شما بگوئيد.. اگر جاي من بوديد چه ميكرديد؟ من هم همان كار را كردم. رفتم خانه، و تخت گرفتم خوابيدم!.. اما هر چه كردم نتوانستم نشاني يا تلفني، از همسر نازنينام در خواب بگيرم! ديگر از آشنائي با همسرم مأيوس شده بودم، كه فكري به كلهام زد؛ چرا شروع به نوشتن كتاب تازهاي نكنم؟ و همين كار را كردم.. روزها و شبها خودم را از راحتي و آسايش منع كردم، خورد و خوراكم هيچ بود.. همهي زندگيام را صرف اين كتاب تازه كردم، كه الهامي غيبي بود، و شاهدي در خواب داشت.. لحظه لحظهي آنرا با تمام وجود لمس كردم، تا بتوانم اثري بيهمتا خلق كنم.. وقتي به پايان رسيد، سر از پا نميشناختم. ميتوانستم با پر و بال نداشته پرواز كنم.. ميخواستم نامي هم برايش انتخاب كنم؛ نامي درخور، و شايستهي طاقتي كه كشيدم، اما سخت بود. در تمام اين مدت از نامگزاري كتابي كه در حال نوشتن آن بودم غفلت كردم. اما بالاخره يافتم، نامش را يافتم.. و همين نام باعث شد كه اكنون در خدمت شما باشم. گرچه هنوز برايم روشن نيست؛ چرا؟
من به اين كتابي كه شما دستم داديد قسم ميخورم كه آن كتاب را خودم نوشتهام. با فكر و روح خودم، و به وسيلهي همين انگشتان. تنها اسمش را قرآن گذاشتم. اما اين قرآن من كجا، و مال شما كجا؟! قرآن شما كه نويسنده و صاحب امتياز ندارد. اگر هم دارد، خب، من كه نميخواهم حق او را بخورم، ميآمد با خودم صحبت ميكرد، به توافق ميرسيديم، نيازي به اين دادگاه نبود، من خودم را ملزم به رعايت حق مؤلف ميدانم.
آقاي قاضي، من به هر دو قرآن قسم ميخورم؛ نه تنها مرتكب جرمي نشدهام، گناهي هم ندارم! من تنها كتابي نوشتهام كه نامش قرآن است. اگر اين جرم است، پس نويسندهي قرآن اول را قبل از من محاكمه كنيد.
آري، اين هم از زندگي بيسرانجام من!.. بعد از چند ماه كه در زندان آب خنك خوردم، و بيرون از زندان بساط دعا و مناجات صاحبان خدا را كه به پيشگاه او قرباني آورده بودند، رونق بخشيدم، دادگاه رأيش را صادر كرد؛ تغيير نام كتاب به يكي ديگر از كتابهاي آسماني، و تبعيد به كشوري كه مردمش آن كتاب را مقدس ميشمارند.. عمري را نه در راه خدا طي كردم، نه وكلايش را پذيرفتم!.. در به در و سرگردان، از همه جا رانده شدم.. و اكنون در اين اقيانوس بيانتها، در انتظار لحظهي پايان عمر فلاكتبارم هستم.. از هيچكس، جز آن معبر خواب دروغگو، راضي نيستم.. همهي شما به من ظلم كرديد، و مرا چون خود خواستيد.. اما خدا را گواه ميگيرم، كه تو را از اين نسل بشر نادان و ظالم نجات بخشم، فقط به يك شرط؛ اين نامه را با خط خوش پاكنويس كن، و در يك بطري ديگر بگزار. خوب آنرا محكم كن، تا در ميان امواج پرتلاطم آبهاي آزاد، گزندي به آن نرسد.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر