یکشنبه، شهریور ۳۰

مادر! قرص‌هايت را بخور و بخواب

مادرم قرص‌هايش را نمي‌خورد، مي‌گويد تلخ است. البته تلخ هست، تا حد زهر، من خورده‌ام، مي‌دانم چه مي‌گويد. اما فقط اين نيست. خود را جاي او كه مي‌گزارم؛ سختي زندگي، عقب‌افتاده‌گي فرهنگي، تلاطم تاريخي ايران، تغييرات سريع و بي‌پشتوانه، خانواده‌هاي متلاشي شده، جامعه‌ي بي‌ضابطه، مردسالاري بي‌قاعده، سرسپرده‌گي زنان، ستمكاري مردان، دختر كه باشي كافي‌ست تا غم دنيا را بار كشي، فكر كن فرزند ارشد هم باشي، فرزند ارشد اگر دختر باشد در همان سنين كودكي بايد مادري كند، او از زندگي چه فهميده؟! پدر و عمو، افرادي سياسي و با شخصيت اجتماعي، به نوعي الگوي تو هستند، تو آنها را دوست داري و مي‌پرستي، اما آنكه مدام جلوي چشمانت مي‌بيني مادرت است، مادري سرسپرده و اسير، كه اگر به همين روش مادري كند روزي ميرغضب خواهد شد، و آنها كه بخاطر فعاليت سياسي روانه زندان مي‌شوند و شكنجه مي‌بينند، و تو از دست‌ات كاري ساخته نيست، چرا كه تو تنها يك دختر بدبختي و بايد خدمت مادرت كني، درس هم مي‌خواني اما با سر پائين، روز پيش در كنار عموي نازنين‌ات مي‌خنديدي و شاد بودي، و امروز پيكر بي‌جان او به تو مي‌خندد. آن دبير تهراني؛ از آنها كه دماغ‌شان سر بالايي‌ست، مسخره‌ات مي‌كند بخاطر لهجه‌ي خوزستاني: برو گم‌شو، بشين سر جات، عربو! و بغض‌ي كه در گلو ناباورانه خفه مي‌كني، در خانه بايد از بچه‌ها نگهداري كني، هفت تاي ديگر هم رديف مي‌شوند، مادرت دست تنها است، و تو به مدرسه هم مي‌روي، مدرسه‌ي خجالت و عصبيت، در خانه كم مانده كون خواهر و برادرت را ليس بزني، و برادري كه بزودي ياد مي‌گيرد با زور نداشته به تو زور بگويد، كمربندي كه به پهلو مي‌خورد و چوبي كه به سر، اما جاي زخم‌ش خوب مي‌شود، زخم دل را چه مي‌كني، بي‌دواست، آنها مادرت هستند و پدرت، خواهر و برادرت، معلم و هم‌شاگردي، و تنها راه نجات؛ آغوش هسرت، مردي كه در خيال باطل‌السحر جادوي ناكامي زندگي توست، چشم كه باز مي‌كني؛ چيزي نيست جز همان نكبت و سياهي، انقلاب و جنگ تنها برادر اندكي مهربان و دل‌سوزت را مي‌گيرد، تنهاي تنهايي و بايد كوچ‌نشين غم و اندوه باشي و شاهد خرابي شهر و خاطرات كودكي، در بلاد ساحل بي‌نهايت جنوب، ساحلي كه نصيبي بر تو ندارد تا دمي تن‌شوي دل پر دردت شود. در غربت و ميان فاميلي، و اكنون ما همه رسيده‌ايم از راه، بچه‌هايي قد و نيم قد، نحس‌تر از همه مائيم، بي‌چشم و رو، نمك به حرام، اگر هم چنين نبوديم ديگر تو طاقتي براي تحمل سختي نداشتي، شير محبت در سينه‌ات خشك شده بود، ما در پيش چشم‌ات مجسمه‌ي بدبختي بوديم، و طاقتي كه نمي‌دانم؛ كه از تو گرفت؟ پدر يا مادرت، خواهر يا برادرت، دبير يا هم‌شاگردي، دوستان يا اقوام، اما مي‌دانم و مي‌بينم؛ حال‌ت هيچ خوب نيست، قرص‌هايت را بخور و بخواب!

مادرم حال‌ش بد است و قرص‌هاي‌ش را نمي‌خورد، او كه بد حال است دنيا تيره و تار مي‌شود.

هیچ نظری موجود نیست: