پنجشنبه، مهر ۳۰

جوون آى قلعه‌ى پير، همه روزت به زنجير

يک جوان بيکار ديدم ــ گفتن ِ بيکار ضرورى نبود، همه مى‌دونند که بيکاره ــ از ماجراى کارى که تازه‌گى رفته بوده براى استخدام مى‌گفت؛ کار فروشنده‌گى‌ى پوشاک مردانه در يکى از فروشگاه‌هاى شهروند. صاحب ِ کار يه توليدى داره که مى‌خواد توى چند تا از فروشگاه‌هاى شهروند فروش داشته باشه.

ــ من کارى ندارم به اينکه همه‌چيز رو به نفع خودشون ضبط مى‌کنند، به‌هرحال بى‌تجربه نيستم؛ مى‌دونم که حاضر نيستن هيچ قراردادى ببندن، هيچ تعهدى براى عمل به قول و قرارهاشون نمى‌دن، من آخر برج نمى‌دونم چقدر دستم رو مى‌گيره، مى‌تونه اصلا منکر وجود من بشه، تا اين حد دستش عملا بازه، اما از اون طرف، من بايد براى يه مسئله کوچيک ضامن بيارم. به من مى‌گه؛ من پشت‌ام چند ده سال کار توليدى‌ى پوشاکه، اما شما يه فروشنده ساده‌اى که امروز مى‌خواى براى من کار کنى، پس بايد ضامن بيارى. من مشکلى ندارم، ضامن مى‌يارم، فقط مى‌گم؛ چه ضمانتى وجود داره که شما اين چک ۲۰۰ - ۳۰۰ تومنى رو اصلا به من پس بدى!؟

(جاى سخن: ضامن در دو مورد متعارف است؛ ضمانت اجرائى و ضمانت ابواب‌جمعى. ساده‌تر اينکه، اولى براى تعهد به اجراى يک قرارداد است و دومى براى نگهدارى از کالا يا هر چيز امانتى. اين عزيز مى‌گفت؛ کالاى ايشان امانت نزد شهروند است، نه من. ضامن را هم به گفته‌ى خودش مى‌خواسته براى اينکه در آينده کالاى شرکت‌هاى ديگر را در شهروند نفروشد!)

من ِ نويسنده البته براى‌ام اين‌ها گفتنى بود، اما نکات جالب‌ترى هم هست:

ــ روز اولى که آگهى رو ديدم و رفتم، ديدم آدم خوش‌مشرب و محترمى‌يه. اما بعد از نيم ساعت که با هم گُل گفتيم و گُل شنفتيم، شروع کرد که نظرش رو درباره‌ام بگه؛ هى تعريف کرد و تعريف کرد ازم، من هم برام غيرطبيعى نبود، اين‌ها رو خوب مى‌شناسم، ولى آخرش گفت: من تو شخصيت و روحيه‌ى شما يه چيزى مى‌بينم که نمى‌دونم مثبته يا منفى، خودت بگو ببينم؛ مثبت يا منفى!؟ من خَندَم گرفته بود، به‌هرحال شروع کردم به گفتن اينکه، من از سروکله زدن با مردم جورواجور لذت مى‌برم، و ديگه اينکه ميگرن دارم و ممکنه از ۸.۵ صبح تا ۱۰ شب و بدون تعطيلى دَوُوم نيارم. اين گذشت و دو شب بعدش تلفن زد، بعد از کلى حرف‌ها که درباره شکل کار و آدمى که دنبالش مى‌گرده و اينکه من چقدر مناسب هستم زد، گفت اما هنوز هم در مورد شما اون‌چيزى که در شخصيت‌تون ديدم و گنگ بود، نگرانم مى‌کنه، با وجود اين مسئله اگر موافقى فردا بيا که نامه بــِدَم تا بــِرى شهروند. من از خدا مى‌خواستم و گفت چشم. از اون موقع تا فرداش که رفتم تو فکر بودم راجع به ضامن و دستمزد کـَمـِش. پيش خودم مى‌گفتم باهاش صحبت مى‌کنم، شايد هم به نتيجه رسيدم. به‌هرحال فوقـِش نمى‌پذيره و من مجبورم کوتاه بيام. اما تا خواستم حرفى بزنم بـِهـِم گفت؛ «نگاه کن! اين همون نقطه‌ى تاريکى‌ى که من تو شخصيت شما ديدم و نِگرانـِش بودم. اجازه بديد من بيشتر در مورد شما فکر کنم!» نامه رو از دستم گرفت و گفت: خدانگهدار.

من ِ نويسنده اين‌قدر اين داستان براى‌ام آشنا بود که اصلا به ريزه‌کارى‌هايش توجه نکردم، تا اينکه مرا هشيار کردند:

(فرجام جامعه‌شناسى سخن: اين‌جور گيرهاى روان‌کاوانه و تفتيش عقايد و بازجويى‌هاى فاشيستى در ايران فقط نزد گزينش‌هاى دولتى مرسوم بوده و هست، اما اکنون مى‌بينيم که... در جامعه اين روش را گرچه منکرند و مذمت مى‌کنند (براى دولت!) ، اما تا عمق و ريشه‌ى تمام فعاليت‌هاى اجتماعى و معاشرت عمومى‌شان نفوذ کرده و رواج دارد.)

(فرجام فلسفى سخن: زمانى مارکس مى‌گفت؛ براى اصلاح روبناى جامعه بايد زيربنا را تغيير داد. اکنون زمانه‌ى ديگرى ست؛ روبنا مى‌تواند زيربناى خواسته‌ى خود را بسازد که موجب استوارى‌اش شود.)

(فرجام عوامانه سخن: خاک تو سر احمقش. اين‌همه دارن اين کار رو مى‌کنن، چيزى هم نشده، اون هم يکيش... يه جاى کارش مى‌لنگيده. همون‌جايى که طرف گفت رو بايد درست کنه!)

فقط اين‌ها نيست. هزار حرف هست و يکيش کارگر نيست!

یکشنبه، مهر ۲۶

تو دلمون حرف مى‌زنيم، بيرون داد مى‌زنيم


تو اتوبوس نشسته بودم، با خودم حرف می زدم؛ چرا نمى‌شه بلند بلند با خودم حرف بزنم؟
بغل‌دستى‌ام توى دل‌اش گفت؛ کى گفته نمى‌شه؟ مى‌شه!
ــ چه‌جورى آخه؟
ــ وانمود کن دارى با کسى حرف مى‌زنى. و همين‌طور هم ادامه بده!
ــ اون‌وقت بايد جاى يکى ديگه هم حرف بزنم. سخته! مى‌شه؟
ــ آره. همين‌طورى‌يه. ادامه بده.
ــ راست مى‌گى. من مى‌تونم با خودم بلند بلند حرف بزنم. تو به من نيروى درونى مى‌دى.
ــ آفرين! ادامه بده. حتى با ديگران هم مى‌تونى همين‌جورى حرف بزنى.
ــ با ديگران که ديگه نمى‌شه؟!
ــ به اطراف‌ات نگاه کن. اون‌هايى که ساکت نشستن، با خودشون حرف مى‌زنن، اون‌هايى هم که با هم حرف مى‌زنن، همين کار رو مى‌کنن، اما با صداى بلند. اگر نه؛ چرا حرف‌شون به سرانجامى نمى‌رسه؟!