شنبه، شهریور ۲۹

از اين شكر پارسي

گفته مي‌شود كه ما ايراني‌ها بر اثر ظلم و استبداد مفرط و مستمر، زبان مادري‌مان پر شده تملق و چاپلوسي، يا حرف عادي‌مان مثل شعر، گنگ و نامفهوم است؛ پر از كنايه و ايماء و اشاره، رمزآلود و معماگونه، يا بقول خودمان از هر كلمه منظور خاصي داريم. بگذريم از اينكه من ريشه‌ي اين خصيصه‌ي فرهنگي را مطلقا در ظلم و استبداد مفرط و مستمر نمي‌دانم، چرا كه وقايع تاريخي و شرايط محيطي نمي‌توانند تأثيري فراتر از استعدادها و پيش‌زمينه‌هاي فرهنگي و عادت‌هاي اكتسابي داشته باشند، يا به عبارت ديگر؛ آب و هوا چيزي جز بذر درون خاك را رشد نمي‌دهد! بهرحال اين شكر پارسي زباني‌ست كه نه 2500 سال كه فقط 1000 سال قدمت دارد، اما زبان فقط حروف نيست، كه با تغيير آن، طرز استفاده‌ي فارسي زبانان از آن هم عوض شود. زبان و حروف آن، تنها ابزاري هستند براي انتقال احساسات و افكار مردمي كه به آن زبان صحبت مي‌كنند، و از اسب افتاديم، از اصل كه نيافتاديم!

اين كنايه‌ها و تلميح‌ها كه مثل درّ و گوهر در دهان ما ايرانيان مي‌درخشد، جائي خوب است و جائي ديگر، بد. حالا من به خوب و بدش كاري ندارم؛ اما اين براي‌م جالب است كه اروپايي‌ها مي‌گويند ايرانيان سخت حرف مي‌زنند، اما خودشان وقتي به ايران مي‌آيند خيلي زود زبان فارسي را ياد مي‌گيرند! واضح است كه آموختن زبان فارسي فوق‌العاده ساده است، اما حرف زدن به سبك ما، سخت. و اروپايي‌هايي كه مي‌خواهند به زبان فارسي حرف بزنند همان احساسات و تألمات و افكار را كه به زبان مادري خود خيلي روان و بي شيله پيله بيان مي‌كردند، به زبان فارسي هم واضح و روشن مي‌گويند. اين نشان مي‌دهد كه اين‌گونه حرف زدن ما ناشي از چيزي در ذات زبان فارسي نيست، بلكه عيب (يا خلاقيت و ذوق) از خود ماست.

البته من شخصا از اين حرف زدن در لفافه و با كنايه بسيار لذت مي‌برم، و معتقدم اين طرز حرف زدن مخصوصاً با كودكاني كه تازه در حال گردآوري فرهنگ لغات ذهني خود هستند، موجب پرورش ذهني انسان مي‌شود. اين گونه جملات بسيار شبيه به معما هستند، در واقع ما ايرانيان در حين حرف زدن معماهاي پيچيده‌اي را مدام حل مي‌كنيم و بعد به پاسخ‌هايي در ذهن‌مان مي‌رسيم و جواب طرف مقابل را متناسب با آنها تنظيم مي‌كنيم، كه خود يك معماي ديگر است! نمونه‌ي بارز اين صنعت شكرين، اشعار حافظ است.

در مطلب قبلي كسي براي‌م كامنت گذاشته؛ «ممكنه بگيد رشته تحصيليتون چيه؟» من اگر جاي ايشان بودم تا جائي كه ممكن بود علامت تعجب مي‌گذاشتم. من واقعا به ايشان حق مي‌دهم. راستي مرا چه به حرف‌ها! من تكنسين الكترونيك هستم، و حقيقتاً چه بر سر دانشجويان فني آمده؛ يا پي موسيقي و آواز هستند، عاشق مي‌شوند و شعر مي‌گويند، يا پي سياست هستند و حرف‌هاي كش‌دارتر از دهان‌شان مي‌گويند. من هم يكي از آنها. بنظرم اين هم از عجايب ما ايرانيان است؛ من از نوجواني به هر گونه كار فني احساس علاقه مي‌كردم، اما همين كه به كاري دست مي‌بردم خراب مي‌شد و معروف بودم به خراب‌كار! از طرف ديگر شديداً به شعرخواني علاقه داشتم، اما مطلقا چيزي ياد نمي‌گرفتم و همه انتظار تجديدي مرا در درس فارسي مي‌كشيدند، من هم همين باور را داشتم، ولي با وجود بي‌سوادي‌م در اين درس، هيچ‌گاه نمره‌ي تك نگرفتم، هميشه ده؛ ناپلئوني! حتي در دانشگاه كه سر جلسه‌ي امتحان حال روحي و جسمي‌م فوق‌العاده بد بود و نتوانستم چيزي بنويسم، استاد فقط بخاطر ذوقي كه در كلاس از خود نشان مي‌دادم نمره‌ي دو، آري 2، را ده داد، 10!

حرف‌م اين است كه در وبلاگ‌ها كسي مطالب كارشناسي نمي‌نويسد، همه دغدغه‌هاي روز و شب خود را بيان مي‌كنند. اگر هم من دانش‌آموخته‌ي يكي از رشته‌هاي علوم انساني بودم، يقينا اگر حرفي كارشناسي داشتم، اينجا نمي‌گذاشتم. خاطرات روزانه و خيالات شبانه‌ام را مي‌نوشتم! من مسائلي كه فكرم را مشغول مي‌كند و ارزش در ميان گذاشتن هم دارد اينجا بيان مي‌كنم. انتظار ندارم كسي بيآيد و نقد كارشناسي و علمي كند، چون نه من در اين حد هستم نه نوشته‌هايم! و از آنجايي كه بيرون از اينجا نمي‌توانيم دهان بگشائيم، چه رسد به زبان درازي، بنابراين فرصت غنيمت دان و دهانت را تا نهايت بگشا!

يك موضوع بي‌ربط: هفته‌ي پيش به مناسبت هفتاد و پنجمين سال‌گرد تأسيس بانك ملي، يك خرج اضافي براي تبليغات اين بانك هزينه شد، و براي تمام موبايل‌ها يك پيام تبريك فرستادند. بنظرم اگر بجاي پيام براي موبايل‌ها براي وبلاگ‌ها پيام مي‌گذاشتند ثمربخش‌تر بود! اول اينكه از لحاظ مالي قابل مقايسه نيست، بعد هم پيام موبايل را يك نفر مي‌بيند و فوري هم آن‌را پاك مي‌كنند، ولي وبلاگ‌ها مخاطبان بي‌شماري دارند كه تازه مي‌توانند براي ديگران هم تعريف كنند، و مي‌دانيم كه تبليغات سينه به سينه‌ي عامه‌ي مردم در ايران كارساز تر از انواع و اقسام تبليغات پيشرفته است. بعد هم وبلاگ‌نويسان نه تنها پيام‌ها را پاك نمي‌كنند كه بسيار خوشحال هم مي‌شوند، حتي اگر پيامي نامربوط باشد!

پنجشنبه، شهریور ۲۷

منافع ملي ، آزادي فردي

نمي‌دانم كشورهاي اروپايي براي منافع ملي خود تعريفي دارند يا نه، كه اينگونه قوي و شايسته سالارانه از آن دفاع كرده و همه جا در پي آن هستند و آحاد جامعه در تمام شئونات زندگي، رعايت آنرا در دستور كار خود دارند، و بسيار جالب است كه خيلي كم درباره‌ي آن حرف مي‌زنند (به عكس ما ايراني‌ها) درحالي‌كه لحظه لحظه‌ي زندگي خود را معطوف به آن كرده‌اند. دقيقا مثل عارف عاشقي كه به هر كجا مي‌نگرد روي خوب يارش بيند و اگر بپرسي او كيست جوابي ندارد!

بنظر من «منافع ملي» گرچه داراي وجوه گسترده‌اي از نيازهاي مادي بشر است، اما بخاطر پيچيده‌گي و ارتباط مستقيم با نيازهاي بشري، كاملاً سواي از ديگر تعاريف علم جامعه شناسي است. يعني قابل تعريف نيست؛ تعريفي جامع و مانع از آن وجود ندارد. تعريفي كه نه تنها براي ملت‌هاي متفاوت كارساز باشد، بلكه براي فرضاً يك كشور مستقل چون ايران در اعصار مختلف يگانه باشد. گفتم اعصار؛ متوجه شدم در زمانه ما كه به كل از آن پرت هستيم، ساعت‌ها و دقايق هم تعيين كننده هستند!

پس بايد از تعريف آن بگذريم. اما راه ديگر بجاي تعريف ، تشخيص است. اروپايي‌ها منافع ملي خود را تعريف نمي‌كنند؛ اگر قرار بود بر اين بود، بايد همچون ما سياستمداران و متفكران و صاحب‌نظران روز و شب خود را صرف آن مي‌كردند، و آنگاه مردم تعريف آنها را مي‌يافتند و موضوع از سطح كلان خود به سطحي جزئي و خاص وارد مي‌شد، و آن خصيصه‌ي ذاتي منافع ملي كه همانا اقبال عمومي و وحدت ملي و توافق نظري و عملي است، از ميان مي‌رفت. اين همان اتفاقي‌ست كه در ايران رخ داده. يعني اين‌قدر براي كاري نافرجام اما قابل ستايش ــ يعني تعريف منافع ملي ــ بحث و نظرخواهي مي‌كنيم كه هويت ذاتي آن از بين مي‌رود؛ در واقع تعريف منافع ملي به آراء عمومي گذاشته شده، و يقيناً اختلافات زياد مي‌شود، و .. ديگر منافع ملي به منافع افراد بدل مي‌شود.

منظورم اين نيست كه ذاتاً آراء عمومي بد است، اما هر خير و شري در دنياي ما نسبت به برخي موقعيت‌ها و شرايط، كاركرد ذاتي خود را از دست مي‌دهند. اشتباه در تشخيص منافع ملي از جايي شروع مي‌شود كه اولاً تصور اشتباهي از انسان بعنوان موجودي اجتماعي داريم، و دوم اينكه منافع ملي اين‌قدر گسترده و پيچيده و سيال است كه نمي‌توان با روش جمع‌آوري اطلاعات آنرا تشخيص داد، بلكه بايد گفت چه چيزي جز منافع ملي نيست.

براي توضيح يك مثال خيلي ساده مي‌زنم تا روشن شود؛ نانوايي‌ها را ديده‌ايد كه داراي دو صف هستند؛ يكي براي يك دانه‌ايي‌ها و دومي براي ديگران. اين يك نمونه‌ي خرد از منافع كلان ملي است. حال در نظر بگيريد صف يك ناني بلندتر از صف چندتائي باشد. آيا شما باز هم براي يك نان در صف يكي‌تائي مي‌ايستيد؟ منافع فردي اقتضاء مي‌كند در صف چندتائي بايستيد كه خلوت‌تر است. اين هم يك نمونه از منافع فردي كه عملا براي آن تعريفي در منافع جمعي مشتريان نانوائي وجود ندارد.

در اين مثال ابتدا منافع گروهي بخوبي پاسخ‌گوي شرايط موجود و ارضاء كننده‌ي نياز‌هاي فردي است. اما هميشه مشكلات منافع ملي از جائي آغاز مي‌شود كه طبق سنت اين دنيا و تاريخ آن، جامعه‌ي انساني به نحوي سيال و بي‌شكل، مدام در تغيير و دگرديسي، كارايي منافع ملي را به چالش مي‌طلبد. علت‌العلل آن هم از تعبير اشتباه ما از نيازهاي انساني است. ما اصل را بر اجتماعي بودن انسان مي‌گذاريم و سعي مي‌كنيم با شكل دادن به جامعه ــ نه تنها بعنوان اساس زندگي كه بعنوان هدف و نهايت خلقت ــ ، فرد انسان را تعريف كنيم ــ بعنوان موجودي ضابطه‌مند در جامعه ــ. درحاليكه انسان هيچ‌گاه موجودي اجتماعي و قانون‌مند نبوده و نيست، بلكه اجتماعي شده! انسان مجبور به زندگي در كنار ديگران شد، چون توانائي برآورده كردن نيازهاي خود را به تنهايي نداشت. امروزه مي‌بينيم تعريف استقلال كشورها هم دگرگون شده، و تعريف امروز استقلال، ديروز به‌معناي وابستگي بود! فرد بشر هم به همين صورت مجبور شد ظاهر خود را تغيير دهد و خود را با مطابق ميل ديگران ظاهرسازي كند! اما انسان ذاتاً در جستجوي فرديت خود است و اعتلاي خود را در آن مي‌بيند، و اين با ديدگاه ما در تشخيص و تعيين منافع ملي، دير يا زود در تضاد قرار خواهد گرفت.

راه‌كاري كه براي رفع اين انسداد و تشخيص صحيح وجود دارد؛ بجاي اينكه بگوييم چه چيز در منافع ملي هست، بگوييم چه چيزي نيست. ديده‌ايد كه در تفسير و توضيح آزادي‌هاي فردي در جامعه مي‌گويند، مردم آزاد هستند مگر غير از آن ثابت شود. يا مثلاً؛ اصل بر برائت است. اين تعريف‌ها خود ناشي از آن نگاهي است كه به انسان داريم؛ بعنوان موجودي متكي به فرديت خود، كه بايد جامعه در خدمت تعالي شخصيت او باشد، و ظاهر فرديت او نيز مخل نظم اجتماعي نشود. مي‌دانيد چرا در ايران استعدادها به حدر مي‌روند؟ چون جامعه براي تعالي خود برنامه‌ريزي شده نه رشد فردي آحاد جامعه. و مي‌دانيد چرا افراد نه تنها در جهت تقويت منافع ملي حركتي نمي‌كنند، مدام هم در پي نقض آن هستند؟ چون بدنبال تعالي شخصيت و فرديت ذاتي خود هستند نه رشد اجتماعي. اين واقعيتي‌ست كه در تمام دنيا ــ چه جهان اول و چه سوم ــ وجود دارد و ابطال ناپذير است، اما آنچه كمال منافع ملي را در كشورهاي پيشرفته‌ي غربي موجب مي‌شود؛ تعيين منافع ملي در راستاي حفظ منافع فردي است.

كوتاه سخن اينكه؛ منافع كلان ملي از حفظ فرديت انساني و تقويت آن، و برپايي منافع خرد اجتماعي و ايجاد روابط سالم با يكديگر، حاصل مي‌شود. تلاش براي گنجاندن منافع ملي در قالب تعريفي خاص، اشتباه محض و موجب خسران يك ملت است. منافع ملي را بايد تشخيص داد، و راه‌ش هم در احياء فرديت آحاد جامعه است؛ يعني آزادي فردي. تا منافع ملي به وجوهي از منافع فردي ملت بدل شود.

چهارشنبه، شهریور ۲۶

پر مرغي در قفس، زار

þ بعد از فوت بنان من نديدم شاگردي از ايشان مانده باشد، كه به سبك و سياق او بخواند. جايي خوانده بودم كه بنان در خانواده‌اي‌ از اعيان متولد شد. اما خانواده‌ي او مثل كاپيتان فون‌تراپ در آن فيلم معروف آواي موسيقي (اشك‌ها و لبخندها) مخالف آوازخواني فرزندشان بودند و اين‌را براي خود كسر شأن مي‌دانستند. براي همين غلام‌حسين كه علاقه وافري به موسيقي از خود نشان مي‌داد و جائي هم براي ابراز آن نبود، مجبور مي‌شد در كنج دنجي از خانه‌ي بزرگ پدري، آن نواهايي كه «همچون برگ گل بود و تو گفتي بر حرير»، براي اولين‌بار تجربه كرد. اين‌گونه بود كه صداي بنان شد نوايي ناب و صيقل خورده، كه هرگز مثل آن پيدا نخواهد شد. اين تصوري بود كه من تا آن زمان كه كاست‌هاي آقاي «كاوه ديلمي» را شنيدم، با خود داشتم. متأسفانه از كاوه ديلمي فقط دو آلبوم موجود است؛ يكي كه بصورت جفت كاست است، و با عنوان «مي‌ناب». مي‌ناب اثري از استاد روح‌الله خالقي است كه اولين‌بار خود بنان آنرا خواند. اما اين‌بار كاوه ديلمي شاگرد بنان با رهبري اركستر از گلنوش خالقي فرزند استاد خالقي، آنرا اجرا مي‌كرد. در روي دوم نوار هم آهنگ باشكوه آمدي جانم به قربانت ولي« حالا چرا»، توسط اين‌دو شاگرد روحي و صلبي آن اساتيد بزرگ اجرا شده. اين كاست را هر جا و براي هر كسي كه خود را آشنا با صداي بنان مي‌دانست گذاشتم، متوجه نشد كه خودش نيست. دومين كاستي كه از او دارم ــ و متأسفانه امروز مكشوف شد كه به سرقت رفته ــ آلبومي بود كه براي بنان اجرا شد. شعر را فريدون مشيري در توصيف صداي دل‌نشين بنان سروده. روح‌شان شاد. موسيقي آنرا فريدون شهبازيان و خواننده هم كه چه كسي بهتر از شاگرد او، كه بي‌نهايت صدايي شبيه به او دارد. نمي‌دانم چه شد كه آقاي ديلمي ديگر نخواند. من از صداي‌ش واقعا لذت مي‌برم.

يك قطعه‌ي كوتاه در كاست «ياد يار مهربان» هست كه براي‌م فوق العاده است، البته همه‌ي كاست زيباست. آنرا نه از روي نوار اصلي، بلكه از كپي آن كه در كامپيوترم داشتم، ضبط مي‌كنم. اگر ضعف و كاستي داشت ببخشيد.

اشك و آه‌م، مي‌دهند از هجر ياران آگهي / مي‌گدازد سينه‌ام را داغ آن سرو سهي
باغ ويران است و مرغان بي‌نوا، ايوان تهي / اي بنان آخر كجايي تا نوايي سر دهي
ياد باد آن همدلي، آن همدمي، آن همرهي / ساز محجوبي و آواز بنان، شعر رهي

براي شنيدن آهنگ، بعد از كليك بر روي لينك بالا، بايد در ستون سمت چپ پايين، قسمت انتخاب آهنگ زمينه، كليد Play را كليك كنيد. براي قطع آهنگ هم اينجا كليك كنيد. در غير اينصورت مي‌توانيد با كليك راست بر روي لينك آنرا Save Target As كنيد و بر روي كامپيوتر خود داشته باشيد. ببخشيد كه اين‌قدر دردسر داشت.

þ ديروز مطلبي از آقاي طواف خواندم كه حسابي منقلبم كرد و نتوانستم به حال خود باشم. در ذهن‌م موضوع ديگري داشتم براي نوشتن، اما به اينجا ختم شد؛ و من نام اين شطحيات را مي‌گذارم خواب‌هاي پريشاني، كه ... :
كنون كه دروازه‌ي اميد،
در غروب و خزان سر رسيده از پس يك روز بي‌نسيب،
بر هم نهاده پلك، چون من لب دوخته‌ي بي‌شكيب،
شب‌هاي غم‌زده و بي‌نياز مرا، بدل مي‌كند به آرزوي فرش پاره‌اي در حضيض.
مي‌توانم در يك دم و آني نگاه مخفيانه به فروزش شعله‌هاي مهيب،
سرما زده در چشمان سلطان فريب،
بسپارم تن خود را به تن درياي تن‌رباي همواره پرغريق،
تا چشمه‌نوش خود را سيراب سازم از اين حليب.
اما دريغ و صد افسوس كه آبيار بي‌مروت و ستمكار اين باغ بي‌فصل،
مرا در بند يك جرعه نوش قطره‌ي شبنم بست.
...
نه سازشي با دل سوخته،
نه درك حال پر مرغي در قفس، زار.

دوشنبه، شهریور ۲۴

نامه‌هاي بي‌اعتباري شديم

þ نمي‌دانم بشر چگونه به اينجا رسيد! چه شد كه غافل و بي‌اثر شد؟! انسان‌هاي امروز؛ نامه‌هايي با مبدأ و مقصدي از پيش معلوم، و غير قابل تغيير! .. تنها تلاشي كه مي‌كنم، تصحيح غلط‌هاي املائي و شمارش نقاط و اندازه‌ي فاصله‌هاست.. چگونه از نامه‌هايي با توانايي تغيير مفهوم و انجام، سخن مي‌گوييم؟! نامه‌هايي كه در تاريخ، خود بعنوان كدپستي هستند! نامه‌هايي كه با نوشتن خود با معاني تازه و خودخواسته، جهاني دگرگون ساختند.. كدامين نامه امروز، خود تعيين مقصد و مزمون مي‌كند؟! نهايت تلاش ما كه خارج از توان‌مان نيز مي‌نمايد؛ جايگزيني برخي كلمات مترادف و ساختن جملاتي زيباتر است، با همان معاني!.. معاني خارج از فهم و درك ماست. ما تنها نامه‌هاي بي‌اعتباري هستيم، از پيش نوشته شده، بر شانه‌هاي باد!

þ تصور اينكه بشر، نسل بشر؛ موجودي پست و پليد است، و زائيده‌ي كثيف‌ترين ماده، و درمانده‌ي بي‌ارزش‌ترين اكسير پليدي‌ها، و اسير كوچك‌ترين و نزديك‌ترين خواهش نفس، تنها تفسيري‌ست كه مي‌توان با آن نامردي و دروغ‌گويي و خون‌ريزي و تمام زشت‌كاري‌ها و خيانت‌هاي او را تحمل كرد و خدا گونه بر او ترحم كرد. ولي اينكه؛ اين شرايط را خودم هم دارم، سخت در اشتباه‌ام. اين فقط يك تفسير است، براي تحمل فشارهاي زندگي كه از زشت خويي «ديگران» حاصل شده.. «من» ؛ تافته‌اي جدا بافته، كه «بايد» در پي كمال باشد!

þ ملكوت: ... برخي پرده‌ها را هرگز نمي‌توان كنار زد. هرگز نمي‌توان گفت كه چه بوديم و چه شديم. از كجا به كجا رسيديم و همراه كه بوديم و همراه كه شديم. مهابتِ همين لحظه كه همراهي كسي را دارم كه از رشك نامش را هم نمي‌برم، كفايت است كه همه چيز را رازآلود و مستور كند:
تك مران، در كش عنان، مستور به
هر كس از پندارِ خود مسرور به