چهارشنبه، آذر ۲۶

جايزه ادبي بهرام صادقي

مسابقه‌ي داستان كوتاه بهرام صادقي روزهاي آخر خود را طي مي‌كند، و تا چند روز ديگر مهلت ارسال رأي براي انتخاب بهترين داستان‌ها به پايان مي‌رسد. من زياد عادت به خواندن مطالب بلند اينترنتي ندارم، آن هم با اين چشمان ملتهب كه هر روز بدتر هم مي‌شوند، اما بهرصورت خواندم، و البته ده‌تاي آخري را هنوز نتوانسته‌ام، اما سعي مي‌كنم بخوانم. 44 داستان كوتاه، كه برخي با اجازه‌ي رمان مي‌توان بعنوان داستان كوتاه نام‌گزاري كرد! گرچه به زعم آقاي شكرالهي فرصت كافي براي خواندن اين 44 داستان در ده روز وجود دارد، اما داستان كه مثل وبگردي نيست؛ اصطلاحاً بايد حس‌اش هم باشد! بهرحال من تا جائي كه خواندم، و بنظرم جالب آمد، چيزكي هم نوشتم، اينجا مي‌گزارم تا احياناً اگر مورد توجه كسي بود، به داستان‌ها مراجعه كند و رأي دهد؛ هم فال است هم تماشا! پيش از اينكه چيزي بخوانيد اين‌را بگويم؛ من نقد نكرده‌ام، يعني اصلاً بلد نيستم، تنها خواندم و نظرم را گرفتم. از آنهائي كه براي‌ام جالب بود، يا ذهينيتي براي‌ام درست مي‌كرد كه حداقل براي خودم مهم بود، چيزي نوشتم، و تنها قصدم اين بوده كه توجه ديگران را هم به اين مهم جلب كنم. اميدوارم تلاش‌ام نتيجه عكس نداشته باشد. فقط اميدوارم!

به فرنگ مي‌روي؟
نثر طنز پيمان هوشمندزاده و موضوع مورد توجه جامعه‌ي جوان ايران، از خصوصيت‌هاي بارز اين داستان كوتاه است. تفاوت محيط زنده‌گي‌ي ما ايراني‌ها با فرنگي‌ها، وقتي با اين نثر زيبا و طنز گونه بيان مي‌شود بسيار جذاب است، مخصوصا وقتي برخي از اين تفاوت ديدگاه‌ها خواننده را به فكر وامي‌دارد، و شايد حتي نوعي كمك باشد براي شناخت و دستيابي به اصالت ملي، نه از آن اصالت‌هاي ظاهري و دروغين، نه، يك نوع شناخت مي‌دهد.

يك نامه
از شهيدي كه نظر مي‌كند به وجه‌الله؛ خيلي خوب نوشته شده، من لذت بردم، و دور از جان شما مثل هميشه بغض راه گلوي‌ام را بست! اين انتهاي نامه را بخوانيد:
من اين نامه را قاطي وصيتنامه‌ها مي‌گذارم، اگر كه برگشتم برمي‌دارم و شرح و وصف عمليات را هم براي‌ات مي‌نويسم، اگر هم برنگشتم به آدرسي كه نوشته‌ام براي‌ات پست مي‌كنند. راستي نكند اگر برنگشتم مرا به حساب نياوري و جواب نامه‌ام را ندهي. حتي اگر برنگردم جواب نامه‌ام را به همين آدرسي كه پشت پاكت نوشته‌ام بفرست، فقط خودت بعد از اسم‌ام با خط قرمز اضافه كن: شهيد نظر ميكند به وجه الله – برگشتي.

بيا برويم به مزار
گرچه ضعف‌هايي در نثر دارد، البته فقط به نظر من، اما در انتقال احساس دو شخصيت داستان، آن هم در موقعيت زماني مناسب كه براي خواننده كشش داشته باشد، بسيار با سليقه عمل كرده، من سپينود ناجيان را تحسين مي‌كنم. نويسنده، تا نيمه‌ي داستان را به تشريح احساسات و افكار شخصيت مرد داستان اختصاص مي‌دهد و بعد به سراغ شخصيت زن داستان مي‌رود. من مي‌گويم اگر اين انتقال زاويه‌ي ديد نويسنده از يك شخصيت داستان به ديگري، در حين يك ماجراي عيني رخ مي‌داد خيلي قشنگ‌تر مي‌شد.

مردگان
محمدحسين محمدي، بنظرم افغاني باشد. نثر داستان طوري‌ست كه خواننده اگر نداند، جا مي‌خورد، كه اين چه مي‌گويد!؟ داستان بسيار بلند است، اما اگر طوري بود كه مي‌توانستم بفهمم چه مي‌گويد، يعني نياز به دقت فوق‌العاده نداشت، حتما تا انتهاي‌اش را مي‌خواند، چون به اندازه‌ي كافي براي خواننده جذابيت دارد، كه فرضا با نگاه يك مرده به جنازه‌اش آشنا شود، و يا اينكه تخاصمات دنياي واقعي، كه افغانستان در اوج اين دعواها قرار داشت را از نگاه مرده‌گان ببيند!

تصوير پشت آينه
سارا درويش شاهكار كرده، بي هيچ حرف اضافه و كم. نمي‌دانم چه چيزي مي‌توانم بگويم، در ابتدا تصور كردم بايد داستان قشنگي باشد، بعد فهميدم از همان نوع داستان‌هايي‌ست كه من دوست دارم. اين نوع داستان‌گوئي برايم‌ام خيلي جذاب است، حتي خودم هم تجربه مي‌كنم آنرا، اگر بتوانم! اما بعد از آن كم‌كم متوجه شدم اين داستان چيزي فراتر از خواست و نظر من است، حتي در جائي از داستان به ياد بوف كور افتادم، و در جاي ديگر عروسك پشت پرده را مي‌خواندم! حتما آنرا بخوانيد، بنظرم برتر از سطح داوري وبلاگ‌نويسان باشد.

اين سرما مرا مي‌كشد
مهدي رجبي زحمت زيادي براي اين داستان كشيده. شرح حال زمان و مكان را با دقتي ستودني توصيف مي‌كند، كاري خسته‌كننده، كه حتي براي خواننده هم مشقت‌بار است. داستان كوتاهي كه بلند است و تا پايان به عينيات مي‌پردازد. من از اين نمونه داستان‌ها كه توجهي به ذهنيات و روحيات انسان‌ها نمي‌كنند، و شرحي درباره‌ي آن ندارند چندان خوشم نمي‌آيد، اما تلاش نويسنده و توصيف و تشريح هر شئ داستان، واقعا قابل ستايش است.

ركوئيم
پيمان اسماعيلي داستان قشنگي نوشته. خيلي محارت مي‌خواهد كه فردي با ابزارهاي ساده و ابتدائي، در نهايت به جائي برسد، و كاري بكند كه مورد توجه و تأمل‌برانگيز باشد.

شب‌هاي چهارشنبه!
انگار يك داستان پليسي هيجان‌انگيز خوانده‌ام، حال اينكه يك نامه نسبتا بلند بيشتر نبود! نامه‌اي جاسازي شده، در ردپاي احتمالي فرد گيرنده! شايد هم يك دوي ماراتون بود، ولي نه در صحرا، يا در خيابان‌ها، در يك جنگل پر درخت بود، با صداي جغد و زوزه‌ي گرگ، در شبي تاريك، شايد چهارشنبه! بسيار جالب بود. خواندنش براي‌ام مثل كوهنوردي بود، كه هيچ سراشيبي نداشت، همه‌اش صعود بود، فوق‌العاده بود.

كلاغ
سعيد مقدم، اسمش را بخاطر مي‌سپارم. يك داستان واقعي‌ست. اجزاء داستان، همه سر جاي خودشان هستند. انتهاي داستان تأثير فوق‌العاده‌اي بر خواننده مي‌گزارد. شروع داستان چيزي ندارد جز يك احساس تكليف براي به پايان رساندن آن. اما در ادامه متوجه مي‌شوي؛ چيزي براي گفتن نيست، فقط شهود است و ديدن. اين داستان يك نگاه خاصي دارد؛ آميخته به خشونت همراه با طنز، اما لطافت‌هاي انساني هم در آن موج مي‌زند، يعني مخلوطي از احساسات و روحيات ظاهراً متضاد آدمي با نگاهي طنزگونه، چيز عجيبي‌ست، اما من دوست‌اش دارم، و البته از بيان كامل و واضح آن معذورم!

سفارش يك سنگ قبر
اگر چهل تا تكه‌ي چرم يك شكل و يك اندازه داشته باشيد، حداكثر مي‌توانيد با آن يك توپ چرمي‌ي چهل تكه درست كنيد، اما كسي كه با اين ابزار، فوتبال مدرن امروزي را درست مي‌كند، كار بزرگي كرده! آتوسا افشين‌نويد، از شادي و سراب شادماني، طوري مي‌نويسد كه اگر نام نويسنده را هم نداني، متوجه جنسيت او خواهي شد. داستان‌هايي كه از طرفي به ذهنيت و روح و افكار و حالات دروني انسان‌ها توجه مي‌كند، و از طرفي با زمانه و روزگار واقعي و جريانات زنده‌گي روزمره‌ي ما تعامل آشكاري دارند، بي‌نهايت مورد توجه من هستند و بنظرم اغلب خواننده‌گان ايراني هم مي‌توانند با آنها ارتباط برقرار كنند.

دست‌نوشته‌هاي قابيل
كيوان حسيني داستان جالبي نوشته، كه هم با طبع ما وبگردهاي دست به كسيبورد مناسبت دارد، هم زيبائي‌هاي خاص يك نوشته ادبي را داراست!

یکشنبه، آذر ۲۳

چوب تعصب به نوگرائي ايراني

هردوت، تاريخ‌نگار يوناني هم‌عصر كوروش كبير (امپراطوري كه قوم كوچك و پرتلاش پارسيان را به اوج شكوه و سربلندي در ميان تمدن‌هاي بزرگ باستاني رساند) در توصيف ويژه‌گي‌هاي فرهنگي ايرانيان نكات ريز و درشتي را بيان مي‌كند، كه اغلب آنها قابل ستايش و احترام است، اما در انتهاي كلام خود صفت ويژه‌اي را از ايرانيان نقل مي‌كند و خود هم از آن ابراز شگفتي مي‌كند. هردوت مي‌گويد: ايرانيان به طرز عجيبي به طرف هرگونه پديده‌ي تازه و نوئي در جهان جذب مي‌شوند! ايرانيان، صفات نيكو و پسنديده، هنرهاي زيبا، و قابليت‌هاي غريب و ناشناخته‌ي ديگر تمدن‌هاي دنيا را با آغوش باز مي‌پذيرند، و هيچ ابائي از آنچه امروزه بعنوان استحاله‌ي فرهنگي، و يا غرب‌زده‌گي، از آن ياد مي‌كنيم، نداشته‌اند!

اين استعدادي كه تاريخ‌پژوهان بعد از اسلام، بعنوان هضم فرهنگ و دين اعراب و اقوام وحشي مغول، در فرهنگ و تمدن ايراني از آن ياد مي‌كنند، به صراحت كلام هردوت، ويژه‌گي خاص و بارز ايرانيان بوده؛ صفتي كه تنها ايرانيان در آن عهدِ پرتعصبِ باستان دارا بوده‌اند. مي‌دانيم كه تعصب ملي و غرور باستاني، نزد مصريان و يونانيان، مثال‌زدني، و وسيله‌اي براي تفاخر و كسب اعتبار بوده؛ يعني همان صفتي كه گرچه ايرانيان هم از آن به نيكي بهره مي‌بردند، اما هرگز در دام تعصبات فرهنگي، اخلاقي و رفتاري گرفتار نشدند. همين صفت ويژه بود كه دانشمندان، فرهيخته‌گان و نجيب‌زاده‌گان تمدن‌هاي باستاني را در مقابل فرهنگ و تمدن ايران به كرنش وامي‌داشت، اخلاقي كه باعث مي‌شد شاهان ايراني هيچ‌گاه مانع از عبادت ديگر مذاهب و اديان در مرزهاي ايران نشوند، و حتي برپا كردن پرستش‌گاه را براي آنها، از وظايف خود مي‌دانستند، صفتي كه عزت و احترام واقعي را براي امپراطوري ايران در نزد تمامي ملل تحت سلطه به ارمغان مي‌آورد.

اما.. انگار.. قاصد تجربه‌هاي همه تلخ.. با دلم مي‌گويد.. كه دروغي تو، دروغ.. تاريخ؛ از تجربه‌هايي تلخ و اندكي شيرين براي ما پر شده، كه اكنون وادارمان مي‌كند؛ به اندك شرري در زير خاكستر فرهنگ باستاني‌مان هم دل‌خوش باشيم! قريب به يك قرن است كه «غرب‌زده‌گي»، از جمله فحش‌هاي رايج در ايران شده، و هرگونه اثري از غرب و تجدد در ظاهر يا باطن، فكر يا رفتار، روبنا يا زيربنا، باعث هجوم انواع فحش‌هاي روشنفكرانه يا مرتجعانه به سوي هر فردي كه بخواهد سنت ديرينه‌ي ايرانيان را در پيروي از پديده‌هاي تازه‌ي جهان ادا كند، مي‌شود.

من توضيح منطقي و قابل پذيرشي براي واكنش منفي‌ي دسته‌اي از ايرانيان، در مقابل دسته‌ي ديگر ندارم، و يا اين كنش غير طبيعي‌ي متجددين، كه در زمانه‌ي قدرتمندي و حكومت‌داري‌شان، مردم را وادار به تجدد مي‌كردند، اما يك نكته را هرگز نبايد فراموش كنيم؛ ما ايراني هستيم، و هميشه آماده‌ي پذيرش پديده‌هاي جهان نو و نوگرا بوده‌ايم و هستيم. نوگرائي؛ صفت پسنديده‌اي‌ست كه اكنون با غريب‌پرستي مبادله شده، و ناآگاهانه چوب حراج مي‌خورد.

گرچه قرن‌ها بود كه اين ويژه‌گي بارز و ذاتي فرهنگ‌مان را كج‌دار و مريز به همراه خود مي‌كشيديم، اما در تاريخ معاصر، و اوج آن در زمان انقلاب، تعصبات مذهبي و قومي به شدت رواج يافت، و تا تحريم همه‌جانبه‌ي ايران از سوي دنيا، و به‌العكس پيش رفت، تا جائي كه امروزه حتي در ميان خودمان هم با هر پديده‌ي نو و تازه‌اي، يا با سوءظن برخورد مي‌كنيم، يا ناآگاهانه استقبال مي‌كنيم، چه بسا يك شبه از اين‌رو به آن‌رو شويم!

هر كسي كو دور ماند از اصل خويش، باز جويد روزگار وصل خويش.. بنظر من، اكنون جوانان ايراني به اين صفت ذاتي فرهنگ خود دارند بازمي‌گردند، و البته تمام انتقادي هم كه برخي پيرها و نسلِ پيشي‌ها به ما دارند، بخاطر همين است؛ آنها فكر مي‌كنند ما اصالت خود را از دست داده‌ايم، حتي متهم به وطن‌فروشي مي‌شويم، مي‌گويند: غيرت ملي و ديني نداريم! نه اينكه همه كار ما خوب و شايسته باشد، اما آن چشم‌انداز تاريخي و فرهنگ نوگرايانه‌ي ايراني را هم آنها فراموش كرده‌اند.