شنبه، مهر ۲۶

حكومت وبلاگ‌ها

آيا هر وبلاگي را نماينده‌ي يك شخص واقعي در دنياي مجازي مي‌دانيم؟ آيا هيچ محدوديت خاص و يا پيش‌فرضي براي احتساب يك ايراني بعنوان يك وبلاگ‌نويس داريم؟ آيا مي‌توان با ديدن ظاهر يك فرد، يا گفت و شنود با او، و يا حتي با اقرار فرد به وبلاگ‌نويسي، او را در زمره‌ي جامعه‌ي وبلاگ‌نويسان محسوب كرد؟

از نظر حقوقي خير، اما يك دوست حرف مرا باور مي‌كند، كه مثلاً من وبلاگ مي‌نويسم. با وجود تمام تفاوت‌هايي كه دنياي مجازي وبلاگ‌ها با دنياي واقعي و روزمره‌ي ما دارد، اما من اين تفاوت‌ها را كاملا ظاهري و فقط بخاطر ديدگاه تنگ‌نظرانه‌ي خاص دنياي واقعي مي‌دانم. اين دنياي مجازي وقتي بي‌شباهت به دنياي واقعي مي‌شود، كه ما بخواهيم افرادي كه پشت اين معاني و مفاهيم مجازي بازي‌گر اصلي هستند را در دنياي واقعي شناسائي كنيم، و مثلاً بگوييم نويسنده‌ي فلان وبلاگ در صنف نانوايان است، و يا نويسنده‌ي فلان وبلاگ از طبقه متوسط جامعه است. اما اين روش شناسائي اصلاً صحيح نيست.

جامعه‌ي وبلاگ‌ها را مي‌توان، و بايد فارغ از دسته‌بندي‌هاي دنياي واقعي تشريح كرد. دنياي وبلاگ‌ها شامل قسمتي از دنياي واقعي ما نمي‌شود، بلكه خود مي‌تواند در جايگاهي هم‌سطح دنياي واقعي انسان‌ها قرار گيرد. به اين معنا كه دنياي وبلاگ‌ها دنياي انسان‌هاي مجازي است. و اين انسان‌هاي مجازي گرچه حقيقتاً تناسب غير قابل انكاري با دنياي واقعي خود دارند، اما نمي‌توانند و نبايد از قوانين دنياي واقعي خود پيروي كنند. اساساً فايده‌ي وبلاگ‌ها به همين است؛ ارزش‌ها و قضاوت‌ها و انتخاب‌ها، بي محاسبه‌ي برخي محدوديت‌هاي خاص دنياي واقعي يا حتي دل‌بسته‌گي‌هاي معمولي ما در دنياي واقعي بروز و ظهور مي‌يابد. (محدوديت‌هاي اقتصادي، ارزش‌گزاري‌هاي سنتي، تعلق به طبقه‌ي اجتماعي خاص، حساسيت‌هاي سياسي، و حتي ملي)

با اين نگاه به جامعه‌ي وبلاگ‌ها، هر وبلاگ بعنوان يك شهروندي وبلاگي محسوب مي‌شود، كه مي‌تواند با تدارك زمينه‌هاي اشتراك و افتراق با ديگر شهروندان اين جامعه تشكيل يك انجمن وبلاگي بدهد. اين وجوه اشتراك و افتراق اصلاً ارتباطي به زمينه‌هاي فكري، اجتماعي، اقتصادي، سياسي و حتي ملي، كه در دنياي واقعي قابل تصور هستند، ندارد. بلكه بايد زمينه‌هاي همكاري تازه‌اي را بيابيم براي تشكيل هر انجمن، بصورتي كه نقطه‌ي اثر اين فعاليت‌ها مستقيما و بي‌واسطه در خود اين دنياي مجازي باشد.

آنچه باعث مي‌شود ما ايراني‌ها در وبلاگستان هم نسبت‌هاي آشكاري با دنياي واقعي برقرار كنيم، به علت محدوديت‌هايي است كه در دنياي واقعي ما وجود دارد و اجازه‌ي تشكيل انجمن‌هاي مستقل و تأثيرگزار بر جامعه‌ي واقعي را نمي‌دهد، و اين محدوديت باعث فشار بر ديگر وجوه زندگي ما شده. امروز شايد بتوانيم با برقراري ارتباط‌هاي واقعي در دنياي مجازي وبلاگ‌ها، هم فعاليت‌هاي اجتماعي دنياي واقعي خود را تسهيل كنيم، و هم به دنياي وبلاگ‌ها رونق و اعتباري مصنوعي و توخالي بدهيم، اما اين روند هرگز تداوم نخواهد داشت، و روزي باعث ورشكسته‌گي اعتبار هر دوي آنها خواهد شد.

در جامعه‌ي وبلاگ‌ها بخاطر ارتباط سريع و تقريباً نامحدودي كه وجود دارد، مي‌توان آنچه را كه بعنوان پديده‌اي فراتر از دموكراسي انتخابات و حتي انجمن‌هاي مستقل مردمي، در اروپا و آمريكا تمرين مي‌شود را، ما نيز در دنياي مجازي خود، از هم‌اكنون كه جامعه‌ي واقعي ما براي پذيرش اصول اوليه‌ي دموكراسي با مشكل مواجه است، تمرين كنيم. اين دموكراسي فرد است، ديگر انتخابات و احزاب و تشكل‌هاي مستقل مردمي گوناگوني كه در جامعه بوجود مي‌آيد هم كارساز نيست، و هر فرد داراي ارزش و اعتبار يك رئيس جمهور است، كه مي‌توانند به يك اندازه او بر جامعه تأثيرگزار باشد. اين اتفاقي است كه بايد در جامعه‌ي وبلاگ‌ها تمرين كنيم.

از موضوع مدنظرم دور شدم؛ مي‌خواستم بپرسم: آيا با اين تفاصيل مي‌توان براي جامعه‌ي وبلاگ‌ها يك رئيس جمهور انتخاب كرد؟ و كابينه و مجلس تشكيل داد؟ و قاضي هم دعواهاي مردمي، و مردم - مسئولان را حل و فصل كند؟

بوجود آمدن هر ساز و كاري در جامعه، بي احساس نياز دروني شهروندان نسبت به آن، و تشكيل زمينه‌هاي فكري و فرهنگي آن، نمي‌تواند مفيد باشد، و حتي باعث تخريب فضاي سالم (و گرچه عقب افتاده‌ي) جامعه مي‌شود. حتي اگر از اين قانون طبيعي جامعه (كه پيش‌تر گفتم) بگذريم، بايد گفت كه شكل‌گيري اندام يك جامعه نياز به يك تقدم و تأخر دارد، كه با تشكيل انجمن وبلاگ‌نويسان اين ترتيب رعايت نشده. با كدام حزب مجازي و تشكل مجازي سياسي - اجتماعي، اكنون وبلاگ‌ها صاحب يك دولت شده‌اند كه نام خود را ــ محترمانه ــ انجمن وبلاگ‌نويسان گذاشته؟ اين كه مي‌گويم دولت، واضح است؛ چون جامعه‌ي وبلاگ‌نويسان را مي‌توان در مقامي برابر با يك جامعه‌ي واقعي نشاند كه بايد صاحب يك دولت سياسي باشد (گفتم كه وبلاگ‌ها داراي هيچ پيش زمينه‌اي در دنياي واقعي نيستند، بنابراين نمي‌توان آنها را متعلق به طبقه و صنفي خاص از جامعه‌ي واقعي دانست)، بنابراين انجمن وبلاگ نويسان هم در جايگاه دولت فراگير جامعه‌ي مجازي قرار مي‌گيرد، بي‌آنكه در درون اين جامعه‌ي مجازي، انجمن و حزبي مجازي و مستقل و تأثيرگزار بر اين جامعه بطور بالفعل شكل گرفته باشد.

اگر از بي‌نيازي جامعه‌ي وبلاگ‌ها به دولت بگذريم، و از نهايت آرزوي ــ خير ــ اين دولت براي متشكل كردن وبلاگ‌ها، كه نهايتا در عمل نتيجه‌اي معكوس خواهد داد هم بگذريم، بايد به اين نكته اشاره كرد؛ تفاوتي كه دنياي مجازي با دنياي واقعي، در ايجاد ارتباط نزديك و بي‌واسطه و سريع دارد، اين اجازه را به شهروندان وبلاگي مي‌هد كه بدون كسب تجربه‌ي دموكراسي انتخاباتي و حزبي و انجمن‌هاي مستقل مردمي، به يكباره دموكراسي فردي را تجربه كنند، كه اصلا نيازي به شكل‌گيري دولت ندارد، و اگر اين دولت خيلي تلاش كند، تنها مي‌تواند سد راه گسترش اين دموكراسي نباشد، نه مؤثر در رواج آن.

اما پيشنهاد من اين است كه مؤسسان اين دولت براي بيهوده و بي‌ثمر نبودن فعاليت‌شان (كه بنظر من كلاً اين‌گونه فعاليت‌ها براي تأثيرگزاري در دنياي واقعي است نه مجازي) ، تشكيل انجمني كوچك در درون جامعه وبلاگ‌ها بدهند، و اهداف خود را براي تأثيرگزاري بر همين جامعه مجازي وبلاگ‌ها پايه‌ريزي كنند، كه واقعاً اين جامعه‌ي نوپاي ما داراي ضعف‌هاي بي‌شماري است، اما مطلقاً نيازي به دولت و مجلس و قاضي ندارد.

چهارشنبه، مهر ۲۳

روي همه ايرانيان گلگون باد

از غروب آفتاب يك ساعت و نيم مي‌گذرد و من و مهدي تصميم داريم ترافيك ورودي فرودگاه را با پياده‌روي دور بزنيم؛ هم فال بود و هم تماشا. باورم نمي‌شد اين شلوغي و ترافيك بخاطر استقبال از بانوي صلح ايران باشد. وقتي روسري‌هاي سفيد و پلاكاردهاي روي سر و دست را ديدم، يقين كردم كه امشب جمعيت عظيمي به استقبال آمده.

تخمين جمعيت در ترمينال 2، كه ابتدا مردم آنجا تجمع شده بودند، براي‌م بسيار سخت است. پلاكاردهايي كه هر يك ورود بانوي صلح ايران را تبريك و شادباش مي‌گفت، و برخي هم از شهرستان براي خوش‌آمدگويي آمده بودند، كه شايسته بود خودشان مورد استقبال واقع مي‌شدند. مردي كه ابتدا گمان مي‌كرديم از جان‌ش سير شده؛ پلاكاردي در دست داشت كه ايران را در زندان تصوير كرده بود و شعار شكنجه اعدام زنداني ديگر اثر ندارد داده بود. مردي بود با چهره‌اي جدي و تا اندازه‌اي عبوس. برخي از مردم، مخصوصاً مو سفيدها، انگار چشم‌شان ترسيده از اين اينگونه اجتماعات، به اين مردي كه با پلاكاردش به همه جا سرك مي‌كشيد، و اصلاً مراعات عاقبت كار خود را نمي‌كرد هشدار مي‌دادند، عده‌اي كه گويي خاطره‌ايي از گذشته آزارشان مي‌داد، به او مي‌گفتند كه پلاكاردش را مقابل روي‌ش بگيرد تا چهره‌اش مشخص نشود.

ديشب از شعار «مرگ..» خبري نبود. كسي از زشتي‌هاي زندگي جاري‌مان حرفي نمي‌زد. «شرق» در دستمان بود، ولي به حاشيه‌ي آن توجه نمي‌كرديم كه نوشته بود: «گوشت و شير گران مي‌شود». نه از سيري و بي‌نيازي، كه اوج احساسات و شادي حاصل از ايراني بودن، غم و غصه‌هايي كه ديگر چون نفس كشيدن عادت كرده‌ايم، از يادمان برد، هر چند مقطعي و كوتاه مدت باشد، اما بايد خوش بود.

ديشب من هم كه پيوند ديرينه‌اي با خصائل مخالف خواني ماهي قزل‌آلا دارم، براي ساعاتي چند، گرچه به سختي اما بتدريج، فراموش كردم كه تا چه اندازه مي‌توانم ذهن عبوس و روح زهد را چوب بزنم در اين دشت پر ازدحام، ازدحام بي‌خيالي و فراموش‌كاري كه از بوي خوش و طعم شيرين عبادي به ارمغان آمده بود. ديشب در مهرآباد جشني باشكوه برپا بود، و نمي‌خواستم آنرا بر خود حرام كنم. افكار مخالف انديشانه را از خود دور كردم، چهره‌ي عبوس زهد را كنار زدم، و فقط دست افشاندم و خواندم و گفتم و خنديدم. ديشب در مهرآباد جاي همه ايرانيان خالي بود. براي شادي و فقط شادنوشي، براي نوشيدن شراب شيرين عبادي.

ديشب افكار روشنفكرانه كه جز يأس و نااميدي چيزي به خون و مغز ما تزريق نكرده، با نوشيدن يك پياله شراب شيرين عبادي از كله‌مان پريد. به آگاهي و مستي هم صلح داديم، سلاح‌ها بر زمين نهادند و در آغوش هم جشن ملي‌مان را به نظاره نشستند.

ديشب اما تا پايان مراسم كه در نهايت به ترمينال حجاج ختم شد و در راه يك راه‌پيمايي هم بوجود آمد، هيچ‌گونه مزاحمت يا ناامني براي جمعيت بوجود نيامد. جمعيتي كه بقول مهدي، مشخص است با هم فاميل و آشنا نيستند، اما چنان مراوده‌ي دوستانه و صميمي دارند كه گويي سال‌ها در سخت‌ترين شرايط و با تحمل مصائب اين شش سال، با هم دوستي و محبت و صفا و گرمي ديرين و عميقي يافته‌اند، تا امروز چنين مشتاقانه و اميدوار در استقبال از بانوي صلح ايران، گل خنده را بر لب نشانند.

ديشب گروه‌هايي بودند كه اين جمعيت بزرگ را متشكل مي‌كرد. همچون مردمان همه‌ي دنيا، كه گروه‌هاي مختلف با اهداف يگانه، با تمركز فيزيكي خود، نه براي ابراز قدرت، يا اعمال سياست فشار از پائين، بلكه فقط براي همدلي و هم‌آغوشي در كنار هم جمع شدند. گروه‌هاي كه گرچه شايد سابقه‌ي فعاليت گروهي داشته باشند، اما يقيناً در اين سال‌هاي اخير اينچنين متشكل شده‌اند و اوج كار اجتماعي خود را تجربه كرده‌اند، كه اين‌گونه مي‌توانستند پويا و بانشاط باشند، نشاطي كه در سال‌هاي سخت در خود ذخيره كرده‌اند براي روز مبادا.

نمي‌خواهم كام كلام‌م را به سياست مبتلا كنم، اما اين بيان سياسي هم نشاني از شيريني دارد و ظن خود را مي‌گويم؛ ديشب اولين نشانه‌هاي بالفعل آن آلترناتيوي كه مدت‌ها به دنبال‌ش مي‌گشتيم ظهور كرد. شايد بگوييد دل خوش سيري چند؟! اما اگر ديشب بوديد شما هم حظّ كاملي از دل خوش مي‌برديد! و نگوئيم كه با اين نگاه سياسي، يك افتخار ملي و جهاني را آلوده مي‌كنيم؛ چه بپذيريم و چه نه، جايزه صلح هميشه سياسي بوده، و البته اين يك الگوي سياسي براي سياست‌مداران جهان است، نه از جنس دروغ و فريب‌هاي رايج در دنياي سياست.

در انتها بايد از بي‌برنامه‌گي مراسم بگويم، كه مشخص نبود ايشان از كجا با مردم صحبت خواهد كرد، و هر از گاهي هم كه نداي صادقي مي‌گفت؛ ترمينال 3، كسي هم پيدا مي‌شد ــ بيشتر از نسل قديم ــ كه هشدار مي‌داد؛ فريب نخوريد، مي‌خواهند جمعيت متفرق شود تا تار و مار كنند مردم را! اما حتي همين هم موجب شادماني و دل خوشي بود ــ نه سيري، كيلو كيلو! برخي كه از هر وسيله براي تبيين گمان بد خود سود مي‌جستند، مشخص بود كه در تجمعات و ميتينگ‌هاي پرتلاطم سابق حضوري فعال داشته‌اند.. احساسي كه از جمعيت حاضر در مهرآباد دارم براي‌م وصف ناپذير است. نه از اين رو كه استقبال گسترده‌اي را شاهد بودم، كه بودم، و نه از اين رو كه نظم و هماهنگي بي‌نظيري جريان داشت، كه مطلقاً نداشت، بلكه احساسي داشتم كه در پايان مراسم، صداي بانوي شيرين ايران، به شكّـاك‌ترين‌ها هم القاء كرد. احساسي كه تاكنون به اين شدت، و خالص و عميق تجربه نكرده بودم، و انتظار بيان‌ش هم ندارم؛ دريا در نگاه صحرانشينان، آب شوري بيش نيست! احساسي كه در هيچ ميتينگ سياسي و با شنيدن صداي محبوب‌ترين شخصيت حزبي هم نمي‌توانستيم تجربه كنيم، لذتي كه در مرگ پست‌ترين و خائن‌ترين شخصيت حكومت به پنجه‌هاي پرتوان فرزندان خودمان هم نمي‌توانستيم درك كنيم. احساسي كه در تا پايان مراسم، چهره‌ي آن مرد عبوس با پلاكارد زندان ايران را هم گشاده و خندان مي‌كرد.. با وجود بيماري بدبيني دائمي كه دارم، دوست دارم ديشب را ظهور تاريخ جشني ملي و نو بدانم، كه باز هم تكرار خواهد شد، نه اينكه تا سال‌ها بگوئيم؛ عجب شبي بود!

دوشنبه، مهر ۲۱

اولين و آخرين حكومت ديني

كوروش بزرگ دو پسر داشت؛ كمبوجيه و برديا. كمبوجيه، فرزند ارشد كوروش بود و از كودكي مورد محبت و مراقبت دائم و كمي هم آميخته به توجه بيش از حد او و همسرش، كاساندان، بود. او هفت سال بر تخت سلطنت نشست؛ تندخو بود و رفتار نامتعادل و تصميمات جنون آميزش ناشي از بيماري مقدس صرع بود.

در مورد زندگي و مرگ برديا اطلاعات دقيقي وجود ندارد. اما در كتيبه‌ي بيستون نوشته شده:
بند يازدهم ــ داريوش شاه مي‌گويد: اين است آنچه من كردم، پس از آنكه شاه شدم؛ بود كبوجيه نامي، پسر كوروش از دودمان ما، كه پيش از اين شاه بود. اين كبوجيه را برادري بود برديه نام، از يك مادر و يك پدر با كبوجيه. بعد كبوجيه برديه را كشت. با اينكه كبوجيه برديه را كشت، مردم نمي‌دانستند او كشته شده، پس از آن كبوجيه به مصر رفت...

آنچه مسلم است برديا محبوبيت زيادي ميان پارسيان و مردم ايران داشته. گمان مي‌رود كه كمبوجيه بخاطر حسادت و در اثر يكي از همان حمله‌هاي عصبي ناشي از بيماري صرع دستور قتل برادر را صادر كرده. زيرا برادر كشي جنايتي بزرگ نزد ايرانيان بود، و آنرا به اين صورت تعبير مي‌كردند كه بخارات خون برادر به آسمان خواهد رفت و تشكيل ابري مي‌دهد و روزِ روشنِ قاتل را شب تار مي‌كند و باران بلا و مصيبت بر او خواهد باريد. بنابراين بي‌دليل نيست كه مرگ برديا اين‌چنين مبهم است و در زندگي هم به سبب بيم پدر از چشم زخم، او را از ديد مردم مخفي مي‌كرد، تا او كه بسيار زيبا و دل‌ربا بود به بلائي دچار نشود.

پس از لشكركشي كمبوجيه به مصر و فتح سائس و ممفيس و پذيرفتن كمبوجيه بعنوان فرعون مصر توسط كاهنان، او تا پايان عمر در مصر مي‌ماند، و در راه بازگشت به استناد كتيبه بيستون خودكشي مي‌كند، كه اين خودكشي هم نزد ايرانيان نشانه‌ي ذلالت و جبوني بوده.

در مدت غيبت كمبوجيه، او مطابق روال كار پدرش، كوروش بزرگ، فردي را بعنوان نائب سلطنت برگزيد، كه بخاطر دوستي و احترام ديرينه‌ي او و پدرش به موبد موبدان، اين مسئوليت را در اختيار او گذاشت.

اما موبد موبدان كه از طايفه‌ي مادها بود و مادها هنوز متاسف از ضعف و شكست مقابل پارس‌ها بودند، با طرح نقشه‌اي حكومت را به چنگ آورد. برادر او شباهت بسياري به برديا داشت. برديا هم چون والي سرزمين‌هاي شرقي (خراسان، گرگان، باختر، خوارزم) بود، مردم بابل و شوش و هگمتانه چهره‌ي او را نمي‌شناختند، اما با اين وجود او را فرزند محبوب كوروش بزرگ مي‌دانستند و به او علاقه‌ي بسياري داشتند. بنابراين موبد موبدان برادرش گوماته را بعنوان برديا پسر كوروش بر تخت سلطنت نشاند.

در كتيبه‌ي بيستون نوشته شده:
بند يازدهم ــ ... پس از آن مردي، مٌـغي گوماته نام.. برخاست. مردم را فريب داد، كه من برديه پسر كورش و برادر كبوجيه‌ام. پس از آن تمام مردم بر كبوجيه شوريدند. پارس، ماد و نيز ساير ايالات به طرف او رفتند. او تخت را تصرف كرد. پس از آن كبوجيه مٌرد، به دست خود كشته شد.

گوماته به نام برديا و بر عليه برادر برديا، قيام مي‌كند و شاه ايران مي‌شود. اين اولين حكومت ديني در تاريخ ايران و شايد در تاريخ ملل مختلف است. بنظرم ايران اولين تمدني بوده كه حكومت ديني را تجربه كرده، و گويي زير دندانش هم مزه مي‌كند!

گوماته‌ي مٌـغ در حكومت هخامنشيان منصبي عالي داشت. او برادر موبد موبدان بود و آنها مي‌دانستند كه كمبوجيه برادر خود را مخفيانه كشته. كمبوجيه هم كه در مصر بسر مي‌برد، چون مي‌دانست كه برديا را كشته و زنده نيست، واقعيت را به اطلاع بزرگان پارسي رساند و از آنها خواست تا نگذارند حكومت دوباره به دست مادها بيافتد. گوماته و برادرش هم مي‌كوشيدند افتخارات از دست رفته‌ي مادها را دوباره باز پس گيرند، چون مٌـغ‌ها يكي از طوايف شش گانه‌ي مادها بودند.

برخلاف كوروش و كمبوجيه كه نسبت به اديان گوناگون و معتنابه در ولايات مختلف ايران، رفتاري بي‌طرفانه داشتند ــ و شايد همين هم سرّ قدرت و شوكت هخامنشيان بود ــ گوماته يك زرتشتي متعصب بود و در طول هفت ماه حكومت خود دستور داد همه‌ي بتخانه‌ها و معابد را بجز آتشكده‌هاي زرتشتي خراب كردند. اما اقدامات اين اولين سلف حاكمان ديني جهان، به همين‌جا ختم نمي‌شود؛ او رعايا را به مدت سه سال از ماليات گزاف و سربازي اجباري معاف كرد، تلاش بسياري در جهت توسعه‌ي كشاورزي و دامداري داشت، و دست به اصلاحات مفيد و گسترده‌اي در اين زمينه زد. او قصد داشت طبقه‌ي كشاورزان را بر عليه نجيب‌زاده‌گان پارسي تقويت كند.

گوماته تغييرات زيادي در حكومت هخامنشيان داد، و فعاليت مادها را بر عليه پارسيان شدت بخشيد، و علاوه بر آن در تمام سرزمين‌هاي ملحقات ايران اختلاف و دو دسته‌گي و حس استقلال و تجزيه طلبي را در ممالكي كه به تازه‌گي به ايران پيوسته بودند را تقويت نمود، و امپراطوري كوروش را در معرض خطر قرار داد. اما علي‌رغم اينها، او براي مردم و رعايا و كشاورزان و دام‌داران، كه جمعيت زيادي از مردم ايران را شامل مي‌شدند، شرايط خوبي براي زندگي محيا كرد، و اينچنين بود كه پس از سقوط گوماته، فقط پارسي‌ها خوشنود و راضي بودند.


بهرحال اين اولين تجربه‌ي ناموفق حكومت ديني در ايران بود، اما برخورد هخامنشيان پس از سقوط اين حكومت غصبي جالب توجه است.

در كتيبه‌ي بيستون در اين مورد آمده است:
بند سيزدهم ــ ... كسي از پارسيان و ماد، يا از خانواده‌ي ما پيدا نشد كه اين سلطنت را از گوماته‌ي مٌـغ بازستاند. مردم از او ترسيدند، زيرا عده‌اي زياد از كساني را كه برديه را مي‌شناختند، مي‌كشت. از اين جهت مي‌كشت كه كسي نداند من برديه پسر كوروش نيستم. كسي جرأت نمي‌كرد چيزي درباره‌ي گوماته‌ي مٌـغ بگويد. تا اينكه من آمدم. از اهورامزدا ياري طليبدم، اهورمزد مرا ياري كرد. در ماه باغ ياديش، روز دهم، من با كمي از مردم اين گوماته‌ي مٌـغ را، با كساني كه سردسته‌ي همراهان او بودند، كشتم. در ماد قلعه‌اي هست.. آنجا او را كشتم، پادشاهي را از او بازستاندم. به فضل اهورمزد شاه شدم. اهورمزد شاهي را به من عطا كرد.

و اين اولين تحريك احساسات مردم ايران ايران بر عليه حكومت ديني بود، كه منجر به كشتن موبد موبدان شد. شخصي كه پيش‌تر بعنوان مرد خدا شمرده مي‌شد، و آسيب رساندن به او نوعي خود كشي محسوب مي‌شد. او در زمان كوروش و كمبوجيه در حكومت داراي منصب عالي نائب سلطنت بود، و كلاً موبدان صاحب نفوذ و اعتبار بالايي در حكومت بودند.

اما هردوت، تاريخ نويس يوناني مي‌گويد:
پارسي‌ها در روز قتل گوماته و برادرش، هر مٌـغي كه ديدند، كشتند، و اگر شب نشده بود، نسل مٌـغ‌ها منقرض مي‌شد. آنروز (ماگوفوني يا روز مٌـغ‌كشان) بزرگ‌ترين عيد دولتي پارسي‌ها بود.

پس از اين ماجرا، هخامنشيان هر گونه منصب و حتي حضور موبدان در حكومت را منع كردند. آنها اجازه هيچ گونه دخالتي در امر حكومت را به موبدان نمي‌دادند. و اين يعني اولين تجربه‌ي تقابل حكومت و دين در تاريخ سياسي جهان.

اصولاً تا زماني كه روحانيان به حكومت و سلطنت در هر تمدني خيانت نكرده بودند، هر گونه تصميم و سياستي مبني بر منع دخالت دين و دين‌داران در حكومت، منتفي بود، و كلاً جائي براي بحث نداشت. اين منش حكومت‌هاي كنوني در جدائي دين از سياست در واقع پاسخ و واكنشي است به اين رويه‌ي تاريخي، نه براي مقابله با ذات دين كه مداخله‌گرانه در حكومت تعريف شده. در واقع اين انسان است كه ذاتاً قدرت طلب است، و روحانيان اديان مختلف هم از اين حس جاه‌طلبي بي‌بهره نبوده‌اند، و قدرت بي‌ضابطه‌ي اعطائي به روحانيان، اشتهاي قدرت طلبي هر انساني را تحريك مي‌كند. و اين اعطاء قدرت بي‌ضابطه به موبدان، كاهنان، كشيشان و آخوندها، ظاهراً در ايران نمود و دوام بيشتري يافته، و سرانجامِ آنرا به عنوان آخرين حكومت ديني امروز شاهد هستيم.

من روزي كه اولين دروغ بزرگم را گفتم، هيچ گمان نمي‌كردم روزي دروغ‌گوي متبحري شوم. نمي‌دانم.. شاهد هم روزي مرتكب قتل شوم، و عيد آخوندكٌشان را جشن بگيرم!