شنبه، شهریور ۱

اسطوره‌سازي در توان من نيست!

شايد يك ماه پيش بود كه اينجا مطلبي نوشتم از جمشيد رمه‌خوب و ضحاك ماردوش، اسطوره‌هاي باستاني ايران. من حتي در آنجا از روش حكومت‌داري جمشيد دفاع كردم و گفتم كه براي زمان خودش كاملا طبيعي بوده. آن‌روز هيچ‌كس نگفت كه تو داري اسطوره‌سازي مي‌كني، چون واقعا اين‌كار را نمي‌كردم، اما نمي‌دانم اين چه بلا و مصيبتي بوده بر سر ما نسل تازه‌ي ايران آورده‌اند، اين دين به دنيا فروشان قدرت طلب زر پرست، كه تا نامي از امامان معصوم مذهب شيعه مي‌آوري با برخوردهاي غيرمنطقي مواجه مي‌شوي. من چند روز پيش مطلبي از وبلاگ فل‌سفه انتخاب كرده بودم كه به‌نظرم بسيار جالب بود. اين كاري‌ست كه در تمام وبلاگ‌ها رايج است. اين مطلب با عنوان «زبان خامه ندارم» در فهرست مطالب بالا موجود است. چيزي كه از آن مطلب توجه مرا جلب كرد، به‌غير از روش متين و سنجيده نويسنده در بيان يك حديث از پيامبر، كه مطمئنا با برخوردها و چسباندن انگ‌هاي آنچناني مواجه مي‌شود، بيان نيمه‌ي حديثي بود كه شيعيان متعصب از بيان آن تا كنون طفره رفته و براي خود و اسطوره‌هاي مقدس‌شان بيان آن‌را شايسته نمي‌دانند. حديث از پيامبر است كه به حضرت فاطمه لقب بانوي زنان بهشت را مي‌دهد. اما نوسنده‌ي آن مطلب مي‌گويد شيعيان نيمه‌ي دوم اين حديث را مخفي كرده‌اند، ولي مرحوم محمد غزالي در بيان صحيح حديث چيز ديگري مي‌گويد؛ كه يعني آسيه همسر فرعون و مريم مادر عيسي هم سيده‌ي زنان عالم خويش‌اند، و حضرت فاطمه هم سيده‌ي زنان عالم خويش است. اين موضوع به‌نظر من بي‌نظير است، يعني تاكنون جائي نشنيده‌ام، در هيچ ديني و از قول هيچ پيامبر و فيلسوف و عارف و دين‌شناسي كه در بهشت موعودش عوالم متفاوتي براي اهل بهشت وجود داشته باشد. از اين ابراز شگفتي كه بگذرم، به كساني كه مرا متهم به اسطوره‌سازي كردند بايد بگويم؛ اگر دليل‌شان بيان اين حديث است، كه اين حديث خودش اصل اساسي اسطوره‌گي، كه بي‌بديل بودن اسطوره است را نقض مي‌كند. بنابراين من مطلقاً اسطوره‌سازي نكردم، بلكه بجاي «نقل احاديث جعلي و روايات خرافي، براي به ميان كشيدن احساسات افراطي معتقدان، به‌جاي تعقل و مدارا»، سعي كرده‌ام با «نقل نيمه‌ي گم‌شده‌ي اين حديث، بر ذهن معتقدان به آن نورافشاني كنم تا بيشتر فكر كنند». اين تنها كاري‌ست كه اخلاقاً ما مي‌توانيم در مواجهه با كساني كه به‌فرض در ذهن‌شان اسطوره‌ها جاي تعقل و تفكر و انتخاب سالم و انساني را گرفته، انجام دهيم.

دوستان :

هر گونه حرفي از اسطوره‌هاي ديگران بت‌سازي نيست، وگرنه شما هم چه اينجا و چه در وبلاگ خود از آنها نوشته‌ايد. و هرگونه بت شكني هم كار صوابي نيست، كه بت‌ها هم به‌نظر من براي برخي انسان‌ها كه اگر زندگي به انتخاب خودشان باشد جامعه‌ي بشري را با خطر انقراض مواجه مي‌كنند، مي‌تواند مفيد باشد، گرچه غير انساني‌ست.

بت‌ها هم اگر حرف صحيحي زدند بايد پذيرفت، و اين‌كه اين‌همه تحقيقات تاريخي در مورد اسطوره‌ها مي‌شود، به همين دليل است؛ كه دانشمندان بدانند آنها چگونه توانسته‌اند نظر انسان‌ها را اين‌طور خداگونه به خود جلب كنند. در اين تحقيقات و بحث‌ها راجع به اسطوره و زمينه‌هاي شكل‌گيري و نفوذ آنها در زندگي مردم، نكات آموختني بسياري وجود دارد.

و البته كسي هم نمي‌تواند مانع از بت پرستي من يا شما باشد. گواه‌ش هم تاريخ بشر و آدمي است كه هميشه نسبتي با بت داشته و دارد، بي‌استثناء. اين بت‌ها سه دسته‌اند؛ آنها كه رسماً مي‌شكنند و ديگر نسل‌شان منقرض شده، آنها كه نوعاً مي‌شكنند و در ميان‌شان خوب و بد يا به‌عبارت بهتر، مطلوب و نامطلوب هست، و دسته آخر آنها كه هرگز مطلقاً از ميان نمي‌روند و جايگاه ثابتي در دل همه‌ي ما دارند. و در ميان اين بت‌هاي اخير هم خوب و بد و مفيد و مضر هست.

لازم نيست حتما دين‌دار بود تا اسطوره‌سازي كرد، گرچه اسطوره‌ها بخاطر خاصيت ذاتي‌شان در خدمت اديان بوده و در اين فضا رشد كرده‌اند، ولي در دوران مدرنيته كه دين نقشي در جامعه ايفا نمي‌كند، مسلما اسطوره‌ها را بايد جاي ديگري در جامعه جست.

اسطوره‌سازي بد هست، اما موقعي بدتر مي‌شود كه براي ديگران اسطوره‌سازي مي‌كنيم. و بت‌شكني فقط وقتي خوب است كه بت‌هاي خود را مي‌شكنيم، نه اسطوره‌هاي مذهبي ديگران. شكستن اسطوره‌هاي ديگران حتي اگر كاري پرثمر و مفيد باشد، كاملا غيراخلاقي و خلاف كرامت انساني‌ست. اين كار يعني من اختيار را از آنها سلب كرده‌ام، و اختيار همان چيزي كه مي‌خواهم با بت‌شكني به آنها بدهم. شخص بت‌شكن با اين كار خود را در مركز حقيقت مي‌نشاند. براي همين بت‌شكن هميشه بت مي‌شود. ما مي‌توانيم اسطوره‌هاي ذهن و روح خود را مدام بشكنيم، اما فقط براي خود، نه ديگران.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

خارج از برنامه : بيش از يك‌سال از وبلاگ‌نويسي من مي‌گذره و از همان ابتدا تصور مي‌كردم اين روش قرار گرفتن مطالب وبلاگ‌ها كه روي هم تلمبار مي‌شه كاملا اشتباه‌ست. بزرگان گفتن تا عقيده‌ات عمل نكني، خوب و بدش رو پيدا نمي‌كني. الان دو ماه است كه من اين شيوه‌ي قرار گرفتن مطالب پشت هم، بجاي زير هم رو تجربه مي‌كنم و متوجه شدم كه اشتباه مي‌كردم. ايني كه من درست كردم بقول يوسف خان؛ ديگه وبلاگ نيست، سايته! براي همين دارم تلاش مي‌كنم به شكل وبلاگ‌هاي ديگه درست‌اش كنم. نكته‌ي بعد در مورد پيام‌گير است كه كاملا بي‌فايده شده و قصد دارم به‌جز مواردي كه فكر مي‌كنم ممكن است به كار بيآد بطور دستي وسط مطلب يا در انتهاي آن مي‌گذارم.

جمعه، مرداد ۳۱

از هر دري، سخني

محمدسعيد حنايي‌كاشاني :استاد فلسفه‌اي در برابر دانشجويان كلاس‌اش ايستاد و برخي اقلام را در جلوي ديد آنان گذاشت. وقتي كلاس آغاز شد، او بي‌آنكه حرفي بزند شيشه‌ي [پارچ] بسيار بزرگ و خالي مايونز را برداشت و آن را از سنگ، سنگهايي تقريباً به قطر 2 اينچ، پر كرد. آن گاه از دانشجويان پرسيد آيا شيشه پر است؟

آنان تصديق كردند كه شيشه پر است؟ استاد سپس جعبه‌اي ريگ برداشت و آنها را در شيشه خالي كرد. و شيشه را به آرامي تكان داد. البته ريگ‌ها در فضاي خالي ميان سنگ‌ها قل مي‌خوردند. آن‌گاه از دانشجويان باز پرسيد آيا شيشه پر است؟ آنان تصديق كردند كه شيشه پر است!

استاد جعبه‌اي شن برداشت و آن را در شيشه خالي كرد. البته، شن لب به لب شد و همه چيز را پوشاند. او سپس يك بار ديگر پرسيد آيا شيشه پر است. دانشجويان يكدل و متفق پاسخ دادند: بله.

استاد سپس از زير ميز دوتا قوطي آبجو بيرون آورد و اقدام به ريختن تمام محتويات آن دو در شيشه كرد و فضاي خالي ميان شن‌ها بدين ترتيب كاملاً پر شد.
دانشجويان خنديدند.

استاد، در حالي كه خنده‌ي خود را فرو مي‌خورد، گفت «اكنون از شما مي‌خواهم تصديق كنيد كه اين شيشه نمودار زندگاني شماست. سنگ‌ها مهم‌ترين چيزها هستند — خانواده‌تان، همسرتان، سلامتي‌تان، بچه‌هاي‌تان — چيزهايي كه اگر هر چيز ديگري را هم از دست بدهيد و تنها آنها براي شما باقي بمانند، زندگاني شما باز پر باقي مي‌ماند. ريگ‌ها چيزهاي ديگري هستند كه اهميت دارند، مانند شغل‌تان و خانه‌تان و ماشين‌تان. شن همه‌ي چيزهاي ديگر است. چيزهاي كوچك و بي‌اهميت.

و در ادامه گفت، «اگر ابتدا در شيشه شن بريزيد، هيچ جايي براي ريگ‌ها يا سنگ‌ها باقي نمي‌ماند. همين امر براي زندگاني شما پيش مي‌آيد. اگر همه‌ي وقت و توان خود را صرف كارهاي كوچك و بي‌اهميت كنيد، هرگز جايي براي چيزهايي كه براي شما مهم هستند نخواهيد داشت. به چيزهايي توجه كنيد كه براي سعادت شما اساسي است. با بچه‌هايتان بازي كنيد. براي معاينات سالانه‌ي پزشكي‌تان وقت بگذاريد. همسرتان را بيرون ببريد. هميشه براي كار كردن و تميز كردن خانه و مهماني دادن و گرفتن چكه‌ي شير آب وقت خواهد بود. «اول مراقب سنگ‌ها باشيد — چيزهايي كه واقعاً اهميت دارند. اولويت‌هايتان را مشخص كنيد. بقيه‌ي چيزها فقط شن است».
يكي از دانشجويان دختر دست‌اش را بلند كرد و پرسيد آبجو نمودار چه چيزي بود؟

استاد لبخندي زد و گفت: «خوشحالم كه پرسيديد. فقط مي‌خواستم به شما نشان دهم كه هيچ اهميتي ندارد كه زندگاني‌تان چقدر ممكن است پر به نظر بيايد، همواره جايي براي يك جفت [يكي دوتا] آبجو هست». [كنايه از اينكه هميشه مي‌توانيد دوستي بيابيد كه او را به خوردن چاي / قهوه / بستني / نوشابه، بسته به هر فرهنگي، دعوت كنيد و بدين وسيله براي خود جفتي پيدا كنيد.]


آقايان محمود صدري و احمد صدري، دو استاد جامعه‌شناسي دانشگاه‌هاي ايلي‌نيوز و آيروا آمريكا سخنراني‌هايي را در محل جبهه‌ي مشاركت داشتند كه به‌نظرم جالب آمد. دكتر محمود صدري پيرامون سكولاريسم گفت: بر اساس مدل پارسونزي جامعه به چهار ساحت مرتبط با اقتصاد، سياست، تعليم و تربيت، و حقوق و مذهب تقسيم مي‌شود. در جوامع مدرن اين حيطه‌ها تا حداكثر ممكن از هم متمايز و منفك مي‌شوند. البته اين تمايز به معني جدايي نيست و اين تعبير درستي نيست كه سكولاريسم را جدايي ميان دين و سياست بدانيم، بلكه در نتيجه‌ي تمايز ميان اين نهادها، تعامل ميان آنها ممكن مي‌گردد.

وي در مورد جايگاه دين در جهان معاصر گفت: در جوامع مدرن، بر اثر تفكيكي كه ميان نهادهاي اصلي جامعه صورت مي‌گيرد، دين از نهادي كه سوار بر ديگر نهادهاست به يكي از چهار نهاد اصلي جامعه تبديلمي‌شود كه با ديگر نهادها در تعامل متقابل است. در واقع دين تلخيص مي‌شود و در عرصه‌ي فردي، به ارزش‌هاي فردي، و در عرصه‌ي اجتماعي، به جمعيت‌ها و گروه‌هايي كه فعاليت مذهبي داوطلبانه دارند، تبديل مي‌شوند. بدين ترتيب مدرنيته نه تنها موجب تضعيف نهاد مذهب نمي‌شود، بلكه شاهد آنيم كه گرايش به مذهب رو به تزايد است، به طوري كه در دنيا روزي دو مذهب جديد بروز مي‌كند، كه البته 90 درصد آنها به سرعت از ميان مي‌روند.

اين جامعه شناس با بيان اينكه: « به‌هرحال جوامع سنتي در مقابل مدرنيته احساس خطر مي‌كنند و سه گونه واكنش نشان مي‌دهند » ، گفت: يك نوع واكنش «رد كامل» مدرنيته است كه اين واكنش مختص بنيادگراهاست. بنيادگراها درست در جهت عكس مدرنيته حركت مي‌كنند و به جاي تفكيك ميان نهادهاي جامعه هر چه بيشتر سعي در اختلاط و در هم آميختن اين نهادها دارند. عده‌اي هم در مواجهه با مدرنيته شيوه‌ي «پذيرش كامل» را پيش مي‌گيرند كه اين دسته افراد، لائيك‌ها هستند. گروه سومي نيز در صدد آن هستند كه در دنياي مدرن به احياي مذهب بپردازند و قرائتي متناسب با مدرنيته ارائه كنند. در كشور ما نيز كساني نظير دكتر سروش سعي در احياي مذهب در جامعه مدرن دارند. در جوامع شرقي در مواجهه با مدرنيته يك مشكل وجود دارد و آن اينكه تصور مي‌شود كه مدرنيته وارداتي است و از غرب مي‌آيد و اين نوعي موضع‌گيري را دامن مي‌زند. در صورتي كه چنين نيست، درست است كه مدرنيته ابتدا در غرب پديدار شد اما مختص غرب نيست و لازمه جهان پيچيده امروزي است.

همچنين در مورد موضوعات: «بنيادگرايي و محافظه‌كاري جديد» و «سندرم فلج سياسي در ايران» سخنراني‌هايي ايراد شد و در انتها هم به پرسش‌هاي حاضران پاسخ گفتند كه آقاي احمد صدري در مورد آمريكاي بعد از 11 سپتامبر نظرات خود اعلام كردند كه خواندني‌ست: آنچه شاهد آن هستيم واكنش‌هاي عقلاني نيست بلكه احساسي و متافيزيك، حتي متالوژيك و اسطوره محور است. مردم آمريكا در حال حاضر قابل تشبيه به «آشيل» هستند كه در ايلياد، مظهر خشم خانمانسوز و عصبانيت كور است.

وي همچنين با طرح اين سوال كه : «آيا آدم باهوش‌تر و با تحصيلات‌تري نسبت به بوش در آمريكا نيست كه او رأي مي‌آورد؟» گفت: آمريكايي‌ها رمانتيك هستند و از بوش كه ساده و صميمي و «خاكي=Fronteersman» است، خوش‌شان مي‌آيد. اين نكته، ساده كردن قضيه نيست. واقعيت امر اين است. بوش، دون‌كيشوتي است كه مردم از او خوش‌شان مي آيد. در بين آشيل و دون‌كيشوت، محافظه‌كاران جديد با بهره‌برداري از موقعيت قرار گرفتند. نئوكان‌ها (محافظه‌كاران جديد) از ابتدا مخالف بوش بودند اما پس از يازده سپتامبر در دولت بوش وارد شدند و با استفاده از خشم مردم و ساده‌گي بوش برنامه‌هاي خود را پيش مي‌برند.
منبع از روزنامه‌ي ياس نو


آسمون و ريسمون :مي خوام يك چيزي بگم كه يك خورده خارج از ادبه، ولي نتيجه‌اش كاملا اديبانه اس! قبلا مي‌گم كه منو ببخشيد. زن‌ها و مردها از لحاظ فيزيولوژيكي فرق‌هاي زيادي دارند كه علم هم آن را تاييد مي كند. از جمله اينكه زن‌ها هر ماه دچار عادت ماهيانه مي‌شن و اين عادت با نسبت‌هاي متفاوت تاثيرات جسمي و روحي روي اون‌ها مي‌گذاره. خوب تا اينجاش كه به من و شما ربطي نداشت. اما يك نكته جالب: تجربه من ثابت كرده كه مردها هم دقيقا مانند زن‌ها، چنين اتفاقي براي‌شان مي‌افته!!! اما نه در حوزه جسم بلكه در حوزه روح و روان. ببين خيلي از آدم‌ها رو در اطراف خودم ديدم كه به‌طور نوبه‌اي خلق و خوي اون‌ها تغيير مي‌كنه. تغيير خلق و خوي امري عاديه ولي اين نوبه‌اي بودن‌اش خيلي جالبه. بعضي وقت‌ها آدم بي‌خود از يك چيز ناشناخته ناراحته. دمغه. مي‌خواد يكي رو گير بياره باهاش دعوا كنه!! كنكاش هم كه مي‌كني مي‌بيني اتفاقي نيفتاده و ظاهرا دليلي براي ناراحتي اين آقا نيست! ديدي مي‌گن پيش فلاني نرو برزخه!! اين دقيقا ناشي از همين تغيير حالات ماهانه در مردهاست. هيچ درموني هم نداره، بلكه زمان‌اش بايد بگذره تا كم‌كم اوضاع به حالت عادي برگرده.
جام شوكران سر كشيده شد :
...

« اگر مقصد پرواز است، قفس ويران، بهتر! پرستويي كه مقصد را در كوچ مي‌بيند از ويراني لانه‌اش نمي‌هراسد.» «آويني»
...

احساس مي‌كنم در سكوت نيز مي‌توانم عاشق‌تان باشم و بهتر به دغدغه‌هايم بپردازم. هميشه از اين هراس داشتم مثل رايانه‌اي شوم با حافظه‌اي وسيع، حجم عظيمي از اطلاعات را در خود جمع كنم؛ اما نسبت به آنها، هيچ احساس يا شعوري نداشته باشم. در روزگار نوجواني، پيش پيرمرد عارف مسلكي رفتم و توصيه‌اي خواستم. جواب‌ام داد: پسرم! پاك باش و درس بخوان! هم خنده‌ام گرفت، هم عصباني شدم. پيرمرد نصيحتي كرد كه خود مي‌دانستم و اگر هم نمي‌دانستم، مي‌توانستم زود حفظ‌ش كنم. توقع داشتم شعري عميق! نثارم كند تا در تفسيرش بمانم. بعدها هم بتوانم در بوق و كرنا كنم؛ فلاني در نوجواني چنين شعري به من عرضه كرده است!

چنين بود كه توصيه‌اي ديگر خواستم. آهي از دل كشيد و پرسيد: توصيه‌اي ديگر، براي چه؟ گفتم: آنچه گفتي، مي‌دانم! گفت: پسرم پس چرا عمل نمي‌كني؟ گفتمش: از كجا مي‌داني؟ گفت: اگر عمل مي‌كردي، نياز به توصيه‌ي بعدي نداشتي ... اين «الف»، يك الفباست، آن را كه عمل كني، «ب» خودش به سراغت مي‌آيد! درس خواندن چيزي نيست كه بتوان در چند ثانيه يا چند سال تمام‌اش كرد... من با اين سن‌ام، هنوز يك دانش آموزم!

ديدم راست مي‌گويد... و بايد اعتراف كنم: هنوز به آن توصيه‌اي كه به راحتي حفظش كردم، عمل نكرده‌ام. بعدها پشت جلد كتابي كه مربوط به مباني هنرهاي تجسمي بود، جمله‌اي از لئوناردو داونچي خواندم: نهايت بدبختي انسان اين است كه تئوري‌اش بيش از عمل‌اش باشد! يا به قول قديمي‌ها: سوادش بيش از عمل‌اش باشد!


زن ناقص‌العقل :با اين تعاريف تازه، مرد زن‌ذليل مردي‌ست كه:
به عقايد همسرش احترام مي‌گذارد، در جمع به همسرش عشق مي‌ورزد، كارهاي شخصي‌اش را خودش انجام مي‌دهد، بيهوده فرياد نمي‌زند و قلدري نمي‌كند! (از نشانه‌هاي بارز مرد بودن)، همسرش را مجبور به انجام دستوراتش نمي‌كند و اصولا دستور نمي‌دهد، به همسرش به چشم انساني برابر كه مانند خودش، حق انتخاب، اظهار نظر و تصميم گيري در همه موارد زندگي را دارد نگاه مي‌كند، حريم خصوصي و فرديت همسرش را به رسميت مي‌شناسد، در مورد مسائل مشترك به تنهايي تصميم نمي‌گيرد و ...

هر مردي كه چند يا همه اين موارد را در زندگي رعايت كند، سريعاً توسط دوستان و آشنايان مهر زن‌ذليل بر پيشاني‌اش مي‌خورد و همه با به زبان آوردن اين كلمه مي‌خواهند تحقير و تمسخرش كنند.

خوب واقعا اين جور زن‌ذليل بودن بد است؟ من كه اگر خداي ناكرده مرد بودم، حتما از اين مردهاي به اصطلاح زن‌ذليل مي‌شدم!!!!!

به قول يك مرد زن‌ذليل: هيچ ذلتي در كار نيست، تنها حرف از عشق، احترام متقابل و صميميت است.


مريم نبوي‌نژاد :درست 24 ساعت از شروع بي‌برقي گذشته. 14 ساعت بعد از خاموشي مناطق مركزي شهر تورنتو دوباره برق‌ناك شدند. ولي هنوز شهرهاي اطراف برق ندارند. يكي‌دو ساعت بعد از خانه زدم بيرون. البته مجبور شدم از پله‌هاي 30 طبقه بيايم پايين. وقتي به خيابان يانگ رسيدم تازه فهميدم قضيه اصلا شوخي نيست. مترو از كار افتاده در نتيجه جمعيت انبوهي در پياده‌روها روان شده‌اند. چراغ هاي راهنمايي و رانندگي از كار افتاده بود و گروهي نقش موقت افسر راهنمايي را بازي مي‌كردند. براي بعضي موقعيت در مجموع خنده‌دار بود و خون‌سردانه به تماشاي آشفته‌گي خيابان نشسته بودند. هنوز ساعات اوليه است و كسي چندان آشفته نيست. مردم گرم‌شان است و از كنار هر بقالي كه مي‌گذرند يك بطري آب مي خرند. به زودي صف طويلي از منتظران اتوبوس و تاكسي تشكيل مي دهد و هيچ‌كدام پاسخگوي جمعيت نيست. بانوي جاافتاده اما هنوز دل‌ربايي از مرسدس بنز سياه كوپه روبازش پياده مي شود و خطاب به جمعيت مي گويد: كسي سواري نمي خواهد؟ مرسدس بنز به آني پر مي‌شود. بقيه راننده‌ها به تبع او مي ايستند كه پياده‌ها را سوار كنند. حالا قانون ها يكي يكي شكسته مي شود. يكي‌دو تا وانت مي‌رسند و مردم مي‌ريزند پشت وانت.

تمام فروشگاه‌هاي بزرگ زنجيره اي كه گردش مالي‌اشان وابسته به كارت‌هاي اعتباري است تعطيل‌اند. همين‌طور ابزارهاي كنترل‌شان. فقط بقالي‌هاي كوچك كاسبي پر رونقي دارند. ترازوهاي‌شان از كار افتاده و حتي موز را دانه‌اي مي‌فروشند. كارت‌هاي اعتباري مفت نمي‌ارزد. دستگاه‌هاي خودكار پرداخت پول از كار افتاده‌اند و فقط پول نقد موجود در جيب به كار مي‌آيد. مردم دنبال راديو باتري‌دار و چراغ‌قوه مي گردند. شمع‌هاي خوش‌گل تزييناتي روي ميز تك و توك كافه‌هايي كه باز هستند خودنمايي مي‌كند. يواش يواش هوا تاريك مي شود. و خيابان يانگ را سياهي و سكوت مي گيرد. آنها كه هنوز درخيابان مانده اند سعي دارند خودشان را به خانه برسانند. سياهي خيابان احساس ناامني را بيشتر تلقين مي‌كند. از پايين مي‌شود نور شمع‌ها را بر فراز ايوان‌ها ديد كه سوسو مي زند. وقتي از پله‌هاي 30 طبقه بالا مي‌آيم ديگر نفس برايم نمانده است. تا نفس‌ام جا بيايد يادم مي‌افتد كه در اين ارتفاع آب نيست چون پمپ‌هاي فشار آب از كار افتاده‌اند. بي‌خيال آب مي‌شوم هرچند كه مي‌بينم هم‌سايه‌ها كتري و بطري آب كرده‌اند تا اين بالا هن‌هن كنان مي آورند. شمعي روشن مي‌كنم و در سايه شمع بعد از مدت‌ها مي‌روم سراغ كتاب شعر. نه صداي خنك كننده هست. نه كامپيوتر و نه تلويزيون. مردم درغيبت برق و اجاق برقي بساط باربكيو راه انداخته اند. منظره‌ي پشت پنجره بر خلاف شب‌هاي ديگر اصلا نوراني نيست. در عوض براي اولين بار مهتاب را تابيده بر سقف خانه همسايه‌گان زيارت مي‌كنم.

امروز هم‌چنان شهر به حال نيمه تعطيل است. مردم جلوي بانك‌ها صف كشيده‌اند و رقم‌هاي درشت از حساب‌شان خارج مي‌كنند. تقريبا همه جا تعطيل است.

رخت‌شوي‌خانه ساختمان را تعطيل كرده‌اند و مدام التماس مي‌كنند كه از اجاق برقي و وسايل غير ضروري برقي استفاده نكنيد. جلوي پمپ‌هاي بنزين هم صف است چون بسياري از پمپ‌ها كار نمي‌كنند.

رمان كوري ساراماگو را خوانده ايد؟ اين اوضاع منو ياد آن مي اندازد. اوضاع اصلا بد نيست فقط ديگر آمريكاي شمالي نيست. زياد فرقي با تهران ندارد. هر چند كه اگر چنين ضايعه‌اي براي تهران اتفاق افتاده بود بعيد مي‌دانم به اين سرعت ترميم مي‌شد.

القصه قسمت جالب‌اش اين است كه روند پيوسته و بايسته زندگي خاموش آمريكايي ناگهان با يك وضعيت پيش‌بيني نشده مواجه شده و گويا ملت خيلي هم بدشان نيامده از اين وقفه. البته فعلا.
روح مرحوم اديسون شاد!


گاو خشم‌گين :بعضي وقتا دوست داري تلويزيون رو خاموش كني، تلفن رو قطع كني، چراغ ها رو خاموش كني و بي خيال همه كارهايي بشي كه همين طور تلنبار شده‌ن و چشم‌هات رو ببندي و با خيال راحت تخت بگيري بخوابي. از اون خواب‌هاي عميقي كه وقتي بلند مي‌شي احساس كني شونه‌هات چه‌قدر سبك‌تر شده‌ن.

بعضي وقتا احساس مي كني دوست داري داد بزني « نگهدارين! » من اين بغل پياده مي‌شم ... ديگه خسته شدم ...
چي مي‌شد اگه آدم‌ها هم پريز داشتند؟

پنجشنبه، مرداد ۳۰

عمر دوباره

صحنه‌هايي هست كه در زندگي تكراري بنظر مي‌رسد، انگار جائي قبلا همين شرايط پيش آمده است؛ حرفي زده‌اي و كسي چيزي گفته و اتفاقي افتاده. براي من بارها پيش آمده. انگار قبلا در خواب ديده‌ام. هميشه هم بعد از اين اتفاق مات و مبهوت مي‌مانم كه چه شده، من الان خوابم، يا قبلا اين‌را در خواب ديده‌ام. اگر در زندگي، تكرار مكررات تبديل به عادت شده باشد و نامحسوس، اين ديدن تكرار وقايع و لحظه‌هاي زندگي، مي‌تواند متوجه‌مان كند كه تا چه حد در عادت‌ايم، تا عبادت.

ديروز خواهرم با شوهرش آمده بود پيش ما. حرف از خاطرات مدرسه بود. پدرم با اغراق‌هاي خاص خودش شروع كرد از گردن‌كشي‌ها و لوتي‌گري‌هاي دوران جواني گفتن. اينكه شيراز از دست او به امان نبوده. معلم و ناظم را تهديد مي‌كرده و از همه باج مي‌گرفته و كسي جرأت مقابله نداشته. از حرمتي كه مادر سيدش نزد اولياء مدرسه داشته. اينكه در بغل مادر، پدرش فوت شد و در كنار خواهر، مادرش را به خاك سپرد.

بعد از او هر يك از ما شروع كرديم به نقل خاطرات مدرسه. نوبت به شهرام رسيد، شوهر خواهرم. شروع به حرف زدن كه كرد، احساس كردم اين حرف‌ها براي‌ام تكراري‌ست؛ صحنه‌ها، حالت نشستن هر يك و رفتار و حركات‌شان و حرف‌هايي كه مي‌زنند، همه تكراري بود... ديدم كه در مدرسه‌ي راهنمايي هدايت، در كلاس هستيم. زنگ اول است، همه منتظر معلم‌ايم، خسته، نفس‌زنان از ورزش صبح‌گاهي، و البته سرحال و شاداب. بيرون ابر تيره‌اي آسمان را كوتاه كرده، هوا تاريك است. مبصر، چراغ را روشن مي‌كند، تخته سياه روشن مي‌شود، هنوز از اثرات درس ديروز باقي‌ست.

چهارشنبه، مرداد ۲۹

با حس ويراني بيا..

در شيراز درس مي‌خواندم، فكر كنم سال آخر دانشگاه بود، يك روز فريد آمد در جمع دوستان و شعر زيبايي خواند. غزلي بود، از جنس مي ناب، با رنگ و بوي غزليات حافظ و گلشن شيراز. شعري با احساس كه پرنيان ناز و پريان سراپا لطف را با آبشاري از پاكي و نور در قلب ما مي‌ريخت. مي‌گفت شعر از خواهر 17 ساله‌اش است و البته ما باورمان نشد.

يك سال بعد فريد با دفتر شعري پيش‌ام آمد در تهران، گفت با سردبير فلان مجله‌ي شعر و ادبيات شيراز مشورت كرده و او گفته به فلان انتشارات برود براي چاپ آن دفتر شعر. اصرار كردم كه دفتر شعرش را بخوان‌ام، اما او خيلي جدي مي‌گفت از روي‌اش كپي مي‌كني، هر وقت منتشر شد برو بخر! خب من هم گرچه ناراحت شدم، اما واقعا حرفي براي گفتن نداشتم.

هفته‌ي بعد فريد آمد و گفت قبول نكردند، مي‌گويند چنان نيست كه شايسته‌گي انتشار داشته باشد. البته حرف‌هاي ديگري هم داشت، كه مثلا اين‌ها به‌دنبال پول هستند، ارزش هنر را درك نمي‌كنند، اگر بچه پول‌داري شعر نو ايي بگويد و وجهي هم به ناشر بدهد براحتي مي‌تواند منتشر كند و معروف هم مي‌شود، برخي هم كه فرزند و فاميل شاعر و نويسنده يا ناشر هستند و از نام‌شان نان مي‌خورند، ديگري هم با مظلوم نمايي كتاب منتشر مي‌كند و شهرتي بدست مي‌آورد، اما كسي كه نه پول دارد نه پارتي، و نه كور است، و حاضر هم نيست مجيز گو و متملق باشد، بايد استعدادش كور شود و به هرز رود.

الان چند سال از اين صحبت‌ها مي‌گذرد و من كاري به صحت و سقم قضاوت‌هاي فريد ندارم، اما يك ماه پيش كه به تهران آمده بود از او درباره‌ي خواهرش سوال كردم، و اينكه تازه‌گي شعري گفته. با چهره‌اي نااميد كننده كه انگار هيچ دوست ندارد درباره‌اش صحبت كند، گفت: نه ديگه، گذاشت كنار، الان داره مهندسي مي‌خونه! من فهميدم كه صحبت كردن براي‌اش سخت است، اما خواستم هم حس كنجكاوي خودم را ارضاء كنم و هم كمكي باشم، بنابراين پيشنهاد دادم كه براي‌اش وبلاگي درست كنم تا آنجا خود را مطرح كند. توضيح دادم كه وبلاگ چيست و چه رونق و اعتباري كسب كرده در اينترنت. حتي مي‌تواند اشعارش را آنجا بنويسد و از اين طريق ممكن است توجه ناشران را جلب كند. اما فكر مي‌كنيد او چه جوابي داد؟ آري، همان پاسخي كه قبلا در مقابل تقاضاي خواندن دفتر شعر به من داده بود را تكرار كرد. خنده‌ي تمسخر آميزي كرد و گفت: خب اينطوري كه همه از روي آن كپي مي‌كنند و به نام خودشان مي‌فروشند!؟

شما بوديد چه مي‌گفتيد؟ بگذريم از بلاهت تمام شهروندان فرزانه‌ي كلان‌شهر وبلاگ، كه مفت و مجاني اين همه اطلاعات را در اختيار سودجويان و سارقان ادبي مي‌گزارند. اين همه نويسنده‌گان و روزنامه‌نگاران كه با فعاليت‌هاي بيروني خود درآمدي كسب مي‌كنند و اكنون اينجا توليدات ذهن و روح خود را به رايگان در اختيار ما قرار مي‌دهند، پس همه مغبون و ورشكسته‌اند!

ايراد از نوع نگاه فريد بود كه آن دفتر شعر را چون دسته‌ي پول نقدي مي‌خواست كه همه جا بتواند با اعتبار مادي‌اش بازي كند. غافل از اينكه روش انباشت و استعمال دارايي‌هاي دروني و بيروني انسان عكس هم هستند، و تبادلي اگر قرار باشد بين آنها پيش بيايد، داراي منطقي سواي از دنياي هر دوي آنهاست.

دارايي‌هاي بيروني انسان به بهاء كسب مي‌شوند، اما سرمايه‌هاي دروني انسان به بهانه. براي استعمال سرمايه‌هاي بيروني بايد حساب دقيقي از آنها داشت، اما دارايي‌هاي دروني انسان حساب و كتاب نمي‌شناسد. و تبادل ميان اين دو قاعده‌ي ناشناخته‌اي دارد. وقتي احساس ويراني و ضعف و ملال، از درون به بيرون سر ريز كند، باعث دليري و بزرگي مي‌شود، اما عكس‌اش، انسان را به پرتگاه نيستي مي‌برد.

سه‌شنبه، مرداد ۲۸

زبان خامه ندارم..

فَــلُّ سَفَه :

بانوي بهشت

بسياري از چيزهايي كه در كودكي مي‌شنويم، قصه‌هاي ديو و پري، در بزرگي كم كم فراموش مي‌كنيم، يا دست كم باور مي‌كنيم كه اينها فقط قصه بودند. شايد براي برخي اعتقادات ديني نيز همين حكم را بيابند. شخصيت‌هاي ديني در كودكي ابتدا همچون قهرمانان قصه‌ها جلوه مي‌كنند و بعد با توجه به اينكه در زندگي چه راهي پيش پاي آدم قرار گيرد نقش‌هاي ديگري مي‌يابند. براي كسي شايد تنها پناه و ملجئي باشند، براي كسي شايد سنت‌هاي موروثي باشند، براي كسي شايد مقدسات ديني باشند، براي كسي شايد الگوهاي زندگي باشند، براي كسي شايد قهرمانان افسانه‌اي باشند و ....

من هم همچون بسياري از كسان تربيت ديني داشته‌ام و از اين بابت شرمنده نيستم، گرچه گاهي سخت بر من گذشته است. من هم از زمره‌ي آن آدمهايي هستم كه نه سنتي محسوب مي‌شوند و نه متجدد، و از هر دو طرف چوب مي‌خورند. نتيجه، تنهايي عميقي است كه نصيب آدم مي‌شود: از تنگ نظري و جهالت و حماقت و خودپرستي و ظاهربيني آدم‌هاي سنتي منزجري، و در طرف مقابل هم چيزي بيش از اين نمي‌بيني. فقط لباس‌ها و ادا و اطوارها فرق مي‌كند. من به جد معتقدم كه هيچ آدم اهل انديشه و متفكري در تاريخ بشر نمي‌يابيد كه اهل دين نبوده باشد. عجالةً فقط مي‌توانيد به گواهي كانت و هگل و نيچه رجوع كنيد. بزرگترين بي‌دينان دوره‌ي جديد هم زماني متدين بوده‌اند و آن‌گاه كه از دين رو برگردانده‌اند باز در عمق وجودشان دين‌دار بوده‌اند. شايد اين از بزرگ‌ترين تراژدي‌ها و پاره‌پارگي‌هاي عصر نو باشد كه انسان مجبور است در باطن دين‌دار باشد و در ظاهر بي‌دين. با اين وصف مايه‌ي شگفتي است كه در عصر جديد انسان متدين در جوامع نامتدين راحت‌تر است تا در جوامع متدين.

در وصف فاطمه (س)، آيا فقط كافي است كه گفته شود او دختر پيامبر (ص) و همسر علي (ع) و مادر حسن (ع) و حسين (ع) و ام كلثوم (س) و زينب (س) بود؟

گاهي كلمه‌اي در قرآن يا تعبيري در حديثي مرا شگفت زده مي‌كند و با خود مي‌گويم كه مسلمانان قديم از اين كلمات چه مي‌فهميده‌اند و ما امروز چه مي‌فهميم؟ نكند اين پيشداوري‌هاي من باعث شده است كه برخي از اين چيزها را در پرتو نظريه‌هاي جديد بسيار معنادار بيابم. از پيامبر (ص) روايتي هست در اين خصوص كه فاطمه (س) بانوي زنان بهشت است، و معمولا شيعه وقتي اين حديث را روايت مي‌كنند از همان جزء اول ياد مي‌كنند. در صورتي كه غزالي از اين حديث روايت مي‌كند پرسش و پاسخي ميان فاطمه (س) و پيامبر (ص) رد و بدل مي‌شود كه جالب توجه است:

گفت: «بشارت باد تو را به خداي – تعالي – كه تو سيده‌ي زنان اهل بهشتي». گفت: «پس آسيه زن فرعون و مريم مادر عيسي چيستند؟» گفت: «هر يك از ايشان سيده‌ي زنان عالم خويش‌اند، و تو سيده‌ي زنان عالم خويشي ...» ( كيمياي سعادت، ج 2، ص 186).

آنچه مرا به انديشه برده است اين است كه مراد از «هر يك از ايشان سيده‌ي زنان عالم خويش‌اند، و تو سيده‌ي زنان عالم خويشي ...» چيست. تفاوت «عالم»ها حتي در بهشت؟

دوشنبه، مرداد ۲۷

سال مردان، روز زنان

تو اين سال 365 روزي اگر براي هر زن ايراني بخواهيم مناسبت جور كنيم، بطور متوسط براي هر زن ايراني بيش 5 مناسبت وجود داره. من حساب همه‌ش رو كردم، اگر دوست داشتيد مي‌تونيد بشماريد. البته گفته باشم، بطور متوسط! سالگرد تولد، ازدواج، روز زن جديد و قديم، روز مادر جديد و قديم، هشتم مارس، روزهايي هم هست كه عموميت نداره، برخي براي سر كار رفتن هم سالگرد مي‌گيرند. بگذريم، منظورم اين بود كه پيش از هر چيز روز زن رو به تمام زنان و مادران ايران تبريك بگم، و آرزو كنم مادراني كه تك و تنها همه‌ي سال رو با شوق ديدار جگر گوشه‌هاشون سر مي‌كنند، بتونن امروز و امشب به آرزوي به حق‌شون برسن. گل لبخند و مهر قلبي‌مون رو از اونهايي كه شمع وجودشون براي ما سوده شده دريغ نكنيم. بعد هم اين آهنگ را با صداي Celine Dion تقديم مي‌كنم به جامعه نسوان وبلاگ‌نويس. گرچه اصلا ربطي به موضوع نداره اما من خيلي ازش خوشم آمد. از اون آهنگ‌هايي‌ه كه تپش قلبم رو بالا مي‌بره، تنم داغ مي‌شه و پيشوني‌م خيس عرق. از سايت inspirationals.net

آدم عاقل خودش رو فريب نمي‌ده، جامعه‌ايي كه با اين اصرار سعي مي‌كنه مناسبت‌هايي رو به جامعه‌ي زنان اختصاص بده، از اختصاص مكان‌هاي زنانه گرفته تا روزهايي براي زنان، در واقع تمام تلاش‌ش رو مي‌كنه تا آن 360 روز باقي‌مانده‌ايي كه بي‌مناسبت، به نام مردان مهر و موم شده حفظ كنه.

The first time ever I saw your face...

I thought the sun rose in your eyes
And the moon and the stars were the gifts you gave
To the night and the empty skies my love
To the night and the empty skies

The first time ever I kissed your mouth...

I felt the earth turn in my hand
Like the trembling heart of a captive bird
That was there at my command my love
That was there at my command

The first time ever I lay with you...

And felt your heart beat close to mine
I thought our joy would fill the earth
And would last till the end of time my love
And would last till the end of time
28 مرداد روز تولد آقاي بهنود هم هست: «تنها سه روز مانده به شهريور / بر بام خانه اذان خواند مشدعلي /شيون زدم، يعني كه من آغاز مي‌شوم.» و پنج‌شنبه‌ي گذشته هم تولد من بود، اين‌قدر بي‌حواس و بي‌حوصله‌ام كه وقتي خواهرم تبريك گفتم، من گفتم بيست و سوم بود يا بيست و پنجم!؟ گفتن ندارد كه سال‌گرد كودتاي ملي هم هست (دولت كه ملي باشد كودتاي‌اش هم ملي مي‌شود)، كه با وجود داشتن يك طرح درباره اين روز هيچ حال‌اش را پيدا نكردم. اين ننه من غريبم خيلي مناسب حال‌ام است:

نمى دانم تقصير هواست يا من هوائى شده ام كه دست و دلم به هيچ كارى نمى رود؛ دستم كه مى لرزد، دندان، بُن دندان و لثه بيش از يك ماه است كه ورم كرده و تا حالا مداواى دندانپزشك و زور آنتى‌بيوتيك هيچ دردى دوا نكرده (شبح مخوف Honoraire كه دندان‌هايش را مثل گرگ گرسنه اما خون‌سرد و پرحوصله‌اى به هم مىسايد، بماند) خارش و آزار چشم هم ـ كه شايد از چرك ريشه دندان باشد ـ مزيد بر علت ـ همان حكم آبله فاطى خوش‌گله را دارد كه گل بود به سبزه نيز آراسته شد و بيشتر غُر بزنم و تكميل‌ش كنم و بگويم آنچه خوبان همه دارند تو تنها دارى. آقاى شاهرخ خان كه در چس‌ناله‌دارى دست گداها را از پشت مى بندى: ننه من غريبم، ننه من غريبم! كله كار نمى كند، كله تخته، پهنِ مهر و موم است كه بوى پهن هم نمى دهد. نوعى مرگ يا دست كم خواب زمستانى مغز! انگار اين مغز گيج ضربه‌اى خورده و سحر شده و هر احساسى، شادى و رنج يا بيدار بودن، ديدن و نفس كشيدن را از دست داده است، مغزم نفس نمى كشد، سينه اش را از هواى باغ پر نمى كند. بهار را نمى بيند موش كور است، در سوراخى زيرزمين تپيده، روى سوراخ را برف انبوهى پوشانده و بيخ آن لانه، دخمه، گودال تاريك، آن مخفى گاه، مغز گرم و مرطوب است، خيال در آمدن، تكان خوردن ندارد، مثل حلزون. مغزِ بى فكر و بىحسّم را نمىشناسم، وِل معطل‌م. فقط ديشب كه با غزاله در T. N. P «ننه دلاور» برشت را ديديم حس كردم كه مغزم هنوز در خواب، در رخوتى سنگين و درمان ناپذير غرق نشده، و اگر هوائى تازه با فشار به جسم بي‌حال، به تنه لَخت‌ش دميده شود به خود مى آيد. حس كردم كه حس مى كنم.. درباره برشت، با همان عقيده هميشه‌گى از تأتر بيرون آمدم: عالى است ولى در حدّ انسان اجتماعى و دردهايش، انديشه و هنرش محدود است به خوب و بد و زشت و زيباى اجتماعى انسان و درون چنين دايره بسته اى ـ كه بايد محدوديت ديد طبقاتى از آدمى را هم به آن افزود ـ در چنين دايره اى تواناست ـ و ناچار محدود ـ برخلاف شكسپير يا مثلا سوفوكل به دردهاى وجودى انسان ـ به اينكه انسان بودن، دردمند بودن است ـ راه ندارد.

پيوست : اگر دوست نداريد دفعه‌ي بعد كه به اينجا مي‌آييد اين آهنگ را بشنويد، مي‌توانيد از سلكتور سمت چپ حالت بي‌آهنگ را از هم‌اكنون انتخاب كنيد.